۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

اینجا یه پُستِ Personal کم داره!

می‌دونی چیه! ما واقعاً داریم تو سرزمین عجایب زندگی می‌کنیم. البته منظورم کرهٔ زمین نیست. منظورم سرزمینیه که ذهن هر کدوم از ما در ترکیب با دنیای واقعی می‌سازه. نحوهٔ فکر کردنمون، انگیزه‌هامون، تمایلاتمون، چشم‌اندازی که از زندگی برای خودمون داریم، گذشته‌ای که تجربه‌اش کردیم، عشق‌هامون، نفرت‌هامون، احساساتمون و خیلی چیزای دیگه که به فکرم نمی‌رسه. ولی هرچه بزرگتر می‌شیم از دنیای خیالی خودمون بیشتر دور می‌شیم و به دنیای واقعی یا دنیای خیالی دیگران بیشتر نزدیک می‌شیم و آروم آروم اسیر می‌شیم. اسیر علم، اسیر خرافات، اسیر توهم مُجمَع، اسیر خودخواهی دیگران، اسیر خودخواهی خودمون، اسیر عشق و نفرت بی‌اساس، اسیر احساس اسیر بودن.

یه روز مطمئن بودیم خورشید به دور زمین می‌چرخه. امروز همه مطمئنیم که زمین به دور خورشید می‌چرخه. پای صحبت یکی از استادای دانشگاهمون نشسته بودم حرف خیلی قشنگی در مورد نظریه زد: «نظریه دادن تو علوم انسانی کار بسیار خطرناکیه! به دلیل این که نظریات علوم انسانی اثر پیگمالیون دارند. نظریات علوم انسانی برخلاف نظریات علوم دیگر بر حقایق تأثیر می‌گذارد و آنها را متحول می‌سازد.»

از این می‌ترسم که روزی ثابت شه همهٔ اون چیزی که فکر می‌کردیم غلط بوده. از اون بیشتر می‌ترسم که نتونیم حقیقت رو هضم کنیم. آمادگی برای تغییر اعتقادمون نداشته باشیم. یعنی اسیر اعتقاداتمون باشیم.

اما اینا چیزایی نبودن که می‌خواستم تو این پست بگم. گرچه بی‌ربط نیستند. مسأله اینه که فهمیدن چه چیزی اهمیت بیشتری داره! مسأله آزادیه! مسأله آرامشه!

دارم همه چی رو تحلیل می‌کنم! دارم همه چی رو اندازه‌گیری می‌کنم! دارم سعی می‌کنم حقیقت هر چیزی رو کشف کنم! دور و برم پر شده از استدلال و منطق و روش و روش‌شناسی! همه‌اش سنجش درستی و چرایی و چگونگی و علت و معلول!

دلم می‌خواست با شهودم زندگی می‌کردم. (الان که دارم اینا رو اینجا می‌نویسم، دارم فکر می‌کنم آیا این حرفی که اینجا می‌نویسم حرف درستیه؟ این دلم می‌خوادی که می‌گم ریشه‌اش چیه؟) دلم می‌خواست بی‌واسطه می‌تونستم نتیجه‌گیری کنم. عاشق می‌شدم و ریشهٔ عاشق شدنم رو تو روانی بودن خودم جستجو نمی‌کردم. دلم می‌خواست می‌تونستم به زندگی و به طبیعت لبخند بزنم و ازشون بیشتر لذت ببرم.

کاش یکی اینجا بود و می‌گفت می‌فهمم چی می‌گی. یا یکی بود که باهام موافق بود یا یکی بود که دست رو سرم می‌کشید و بهم لبخند می‌زد و می‌گفت می‌فهمم چی‌می‌گی!

شاید خیلی تنهام! یا شاید اسیر توهم تنهایی شدم! یا شاید فقط احساس تنهایی می‌کنم (به خاطر خودخواهی خودم)!

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

No country for this man

حقیقت اینه که کارای زیادی می‌شه کرد که من رو راضی کنه. ولی امروز فهمیدم همهٔ این کارها یک ویژگی مشترک دارن: حل مسئله! البته نه هر مسئله‌ای.

مسئله‌هایی وجود داره که وقتی حلشون می‌کنی می‌فهمی IQ بالایی داری. مثل مسئله‌هایی که تو مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها پیدا می‌شن. خصوصیت خیلی از این مسئله‌ها اینه که اگه تو حلشون نکنی بالاخره یکی میاد و حلشون می‌کنه. اینا چنگی به دل نمی‌زنه!

مسئله‌هایی وجود داره که دیگران، حتی اونایی که ادعا مسئله حل کنی‌شون می‌شه یا اونایی که توانایی حل کردن مسئله دارن، نمی‌خوان حلشون کنن! چه می‌دونم! شاید می‌ترسن نتونن. شاید منافعشون به خطر می‌افته. شاید می‌ترسن منافع بعضی‌ها به خطر بیافته. یا شاید هم فکر می‌کنن این یکی رو دیگه نمی‌شه حل! که من به شدت با این حرف مخالفم. هیچ مسئله‌ای وجود نداره که نشه حلش کرد. لازم هم نیست بیشتر توضیح بدم.

مسئله‌هایی وجود داره که حتی طرحشون هم به فکر آدما نمی‌رسه. مثالی که در این مورد می‌شه زد مثال همین مملکت ماست. من و همهٔ آدم‌هایی که تا حالا دیدم می‌تونن این مسئله رو ببینن. هر کس به اندازه‌ی درک و فهم و موقعیتی که داره مسئله رو مهم یا بغرنج می‌بینه. تورم، فقر (اقتصادی و علمی و فرهنگی)، بیماری‌های روانی، ناامیدی، عدم آسایش و امنیت و... . لازم نیست من نام ببرم. یه نگاهی به هرم مازلو که بندازی و یه کم که با زندگی خودت تو ایران مقایسه کنی، مسئله‌ها رو در میاری. یه بار فقط خودتو در نظر بگیر و به هرم نگاه کن. ببین کجای هرم هستی. ببین کجاها ارضا شده و کجاها نه. یه بار دیگه مردم عامه‌ی ایران رو ببین و این مقایسه رو انجام بده. بعد فرق خودتو با مردم ایران ببین. من وقتی این مقایسه رو انجام می‌دم احساس می‌کنم مردم دارن بهم می‌گن: «بیخودی سرتو درد نیار، مشکلات ما با مشکلات تو فرق داره. مشکلی که تو حس می‌کنی مشکلی نیست که ما حس می‌کنیم. تو کاری برای ما نمی‌تونی بکنی. بهتره بری یه جایی که مشکلاتشون با مشکلاتی که تو می‌بینی یکی باشه.» خُب راست می‌گن! من اگر بخوام مفید باشم باید مسئله‌ای رو حل کنم که مسئلهٔ اجتماع باشه. تا وقتی که بستر حل مسئله وجود نداشته باشه حل مسئله بی‌فایده است. چون حل مسئله‌ای که احساس نمی‌شه خودش یک مسئله تلقی می‌شه و با راه حل مقابله می‌شه. اجتماع‌های دیگه هم وضعیتی تقریباْ مشابه دارن؛ البته برعکس. مسئله‌هایی که من احساس می‌کم اونجا وجود نداره. اونا مسائل خاص خودشون رو دارن که من نه می‌فهممشون و نه تجربه‌شون کردم.

هیچ مسئله‌ای برای من نیست! هیچ جایی هم برای زندگی کردن من نیست!

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

شاید کمی بزرگتر شده باشم


مهم‌ترین مطلبی که تو سفر بهش دقت می‌کردم این بود که آدمای مختلف چه جورهای مختلفی فکر می‌کنند. یه جاهایی با آدمایی مواجه می‌شی که ارزش‌هاشون و اون چیزهایی که بهش اهمیت می‌دن زمین تا آسمون با ما فرق می‌کنه.
فهمیدم که طبیعت چقدر مهمه
فهمیدم که یه جاهایی رو اگه الان نبینی ممکنه بعداً نتونی ببینی
فهمیدم که خیلی کارها هست که اگه انجامشون ندی از آدم بودنت چیزی کم نمی‌شه
فهمیدم که میراث فرهنگی خیلی بد مدیریت می‌شه
کمی هم بیشتر از خودم خوشم اومد!


۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

زور که نیست، نمی‌خوام تبریک بگم!

سلام!

خودم می‌دونم امروز دومه فروردینه. عید رو روز اول فروردین تبریک می‌گن. هر چی با خودم کلنجار رفتم که یه چیز خوب اینجا بنویسم چیزی به ذهنم نرسید. اصلاً حال نوشتم نداشتم. ولی برای ثبت احوال این کار خوبه!

آقا (خانوم) عیدتون مبارک!

  • مامان، بابا، داداش، آبجی عیدتون مبارک
  • فامیلا، فامیلای مامانم، فامیلای بابام، فامیلای دور، فامیلای نزدیک عیدتون مبارک
  • دوستای دبیرستانم عیدتون مبارک
  • دوستای دانشگاهم (قزوین) عیدتون مبارک
  • دوستایی که تو محل کارم باهاشون آشنا شدم عیدتون مبارک
  • دوستایی که این ور و اون ور باشون آشنا شدم عیدتون مبارک
  • دوستای دوستام عیدتون مبارک
  • دوستایی که خودم تو علم و صنعت پیدا کردم عیدتون مبارک
  • دوستای دانشگاهم (تهران) عیدتون مبارک
  • دوستایی که قراره برام بمونه و دوستایی که قرار نیست برام بمونه عیدتون مبارک
  • کسایی که من نمی‌شناسمتون ولی شما منو می‌شناسین عیدتون مبارک و برعکس!
  • آدمای شهر، استان، کشور، جهان عیدتون مبارک

امیدوارم سال خوبی داشته باشین و همیشه شاد باشین و از این دست حرف‌های کلیشه‌ای!

...

ولی نه، خدایی عیدتون مبارک!

ما رو هم دعا کنید

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

اول‌های سال نو و آخرای سال کهنه

امسال با همه‌ی سال‌ها فرق داشت.

همیشه قبل از این که اسفند تموم شه، ابرا عقده‌ی همه‌ی اون روزهایی که توی زمستون باید می‌باریدن و نباریدن خالی می‌کردن. به‌جز امسال!

همیشه اسفند آدمو دق می‌داد تا تموم شه. این هفته‌ی آخر سال همیشه کند می‌گذشت. به‌جز امسال که نفهمیدم کِی تموم شد!

دوست عزیزم عماد چند سال پیش ایده‌ی قشنگی داد و چهارشنبه سوری‌های پرهیاهوی شهر رو که همیشه دلهره‌آور و اعصاب خرد کن بود به یه آرامش به یاد ماندنی تبدیل کرد. کمک کرد تا تو اون روز کمی به خودمون، به گذشته‌مون و به چیزهایی که براشون زندگی می‌کنیم فکر کنیم. به جز امسال! امشب من استرس داشتم (که احتمالاً دلیلش خودم بودم) و هیاهوی شهر رو بیرون شهر هم احساس کردم.

...

حس عجیبیه! این شب‌های طولانی! این راه‌های شلوغ! این آدم‌های جور و واجور! این منِ عجیب و غریب! مخصوصاً امشب. حس عجیبی داره.

دلم می‌خواست تو یه اتوبوس شرکت واحد می‌نشستم و از پنجره بیرونو تماشا می‌کردم. واین اتوبوس هیچ وقت به مقصد نمی‌رسید! هیچ وقت! همین طور تو شهرها، دور میدونا، تو جاده‌ها رو گز می‌کرد. از کنار آدم‌ها می‌گذشت. آدمایی که دنبال یه لقمه نون، دنبال یه عشق پاک، دنبال جایی برای آرامش و دنبال راهی برای فراموش کردن این ور و اون ور می‌رن. و من فقط تماشا می‌کردم و اتوبوس هیچ و قت به مقصد نمی‌رسید! هیچ وقت! دلم می‌خواست پر شدن و خالی شدن صندلی‌های اتوبوس رو می‌دیدم. و خودمو که هیچ وقت از اتوبوس پیاده نمی‌شم! هیچ وقت! دلم می‌خواست فقط تماشا می‌کردم. و هیچ کار دیگه‌ای نمی‌کردم! هیچ کار!

دلم می‌خواست تو یه کلبه تو کوهستان زندگی می‌کردم. تو کوهستان اونقدر برف اومده بود که نه کسی می‌تونست به کلبه‌ی من بیاد و نه من می‌تونستم از اونجا برم! هر روز کمی از ماهی خشک کرده می‌خوردم و تمام روز رو پای شومینه روی صندلی گهواره‌ای می‌نشستم و حرکت شعله‌های آتش رو دنبال می‌کردم!

بوی مرگ می‌ده، نه؟!

دلم می‌خواست تلخی تنهایی رو بیواسطه می‌چشیدم! فقط با خودم دورمو شلوغ می‌کردم! تا این لامصبِ بی صاحابِ دهن سرویس رو یه‌کم می‌شناختم.

...

بگذریم!

احساس می‌کنم امسال کمی زودتر بهار شد. شاید برای این که سال سختِ من زودتر تموم شه! منظورم از سخت بد نیست. اتفاقای مهمی امسال افتاد. که همه‌شون خوب نبودن، ولی گذشت زمان نشون می‌ده که غیر قابل جبران نیستند. اواسط آذر امسال احساس کردم دارم وارد یه فصل دیگه‌ای از زندگیم می‌شم. احساس می‌کنم مسئولیتم بیشتر می‌شه. کمی می‌ترسم و کمی خوشحالم! امیدوارم وقتی دوباره اینجا رو می‌خونم یادم بیاد منظورم از این جملات چی بوده!

هنوز سال نو شروع نشده. بنابراین دلم نمی‌خواد اینجا سال نو رو تبریک بگم. شاید سال دیگه این کار رو بکنم! ولی اینو می‌تونم بگم:

سال خوبی داشته باشید!

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

می‌بخشیم، اما فراموش نمی‌کنیم!

دیروز آقای حداد عادل توی از مردم به خاطر تورم و مسکن عذرخواهی کرد.

از وقتی خاتمی قبل از رفتنش از مردم عذرخواهی کرده، مُد شده همه‌ی سیاست‌مدارا از مردم تو پایان دوره‌ی کارشون عذرخواهی می‌کنند. یکی نیست بگه خاتمی اگه عذرخواهی کرد نه تنها دوباره کاندید ریاست جهموری نشد، بلکه الان دیگه هیچ پست دولتی هم نداره.

اگر عذرخواهی می‌کنی یعنی نتونستی کاری برای مردم انجام بدی، پس به چه حقی، با چه پشتوانه‌ای و با چه هدفی دوباره کاندید مجلس می‌شی؟

...

بگذریم...

مشغله‌ام کمی زیاد شده! به هدف ثبت وقایع هم که شده باید بگم پریشب تئاتر ملاقات بانوی سالخورده رو دیدم. پیشنهاد می‌کنم شما هم ببینید. اگه تونستم افکارم رو در موردش نظم بدم حتماً یه روز اینجا در موردش یه چیزی می‌نویسم.

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

هجوم خاطره

"

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

خانه کوچک ما سیب نداشت

"


 

امشب حنیف قبل از رفتنش این شعر رو برام خوند، و چه حجم عظیمی از خاطره‌ها برامون زنده شد!

لحظاتی رو تجربه کردیم، که خیلی‌ها حتی افسوس تجربه کردنش رو هم نمی‌خورند!

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

به پسرم

هر روز صبح، روزم را با تلاش برای فراموش کردن عقده‌هایی شروع می‌کنم که از اسارت وجودم نشأت گرفته‌اند. اسیر زمان، اسیر مکان، اسیر شکم، اسیر پول، اسیر دیکتاتوری، اسیر آینده، اسیر گذشته و اسیر خودم. عجب حلقه‌ای است این حلقه‌ی اسارت: خودم و رفتارم در اسارت افکارم و افکارم در اسارت خودم و رفتارم.

اما گاهی – شاید در حمام یا در خیابان‌های خیلی خلوت (خیلی شلوغ) – افکار اسیرم را از سلول‌هایشان بیرون می‌کشم. شاید برای این که هوایی بخورند تا طغیان نکنند و حیثیت زندان‌بانشان را بر باد ندهند. شاید برای این که عرق تنشان را در اردوگاه‌های کار اجباری در بیاورم تا ورزیده و خسته شوند؛ که چه، نمی‌دانم. شاید هم قرار است سلول‌هایشان نظافت شود. اما این افکار خود می‌دانند که به حبث ابد محکومند.

چشمانم را می‌بندم. یادم می‌آید آخرین مشق خوشنویسی‌ام تنها مشقی بود که از نگاشتنش لذت بردم. چشمانم را می‌گشایم. انبوهِ سازها را اطرافم می‌یابم که گرد و خاک کمرنگشان کرده است. خلسه‌هایی را یادم می‌آید که با یکی‌شان تجربه کردم و عرق‌هایی را به یاد می‌آورم که با یکی دیگرشان ریختم. عقب می‌ایستم. گذشته‌ام را می‌بینم که اسیرش شده‌ام. پدر و مادر، مدرسه، تابستان و فعالیت‌های فوق برنامه‌اش، دانشگاه و تجربه‌های پراکنده. عقب‌تر می‌ایستم. آینده‌ام را می‌بینم که مدام رنگین و ننگین می‌شود. دانشگاه، ازدواج، کار، سفر، پول، کتاب. به خودم می‌نگرم. عشق‌هایی را به یاد می‌آورم که مرا در مثلث عقل و دل و ترس به این سو و آن سو می‌کشاندند. کتاب‌هایی را به یاد می‌آورم که تا آخر خواندم. و آنهایی را که نیمه کاره رها کردم. زمزمه‌ی اصوات تکراری و ناتکراری. گل‌های قالی را می‌بینم که به آنها خیره شده‌ام. ابزارهایی را می‌بینم که با کمکشان مغزم را از کار می‌اندازم. و تنهایی و دیوانگی‌ام را.

و اکنون پسرم!

به دنیا آمدنت امیدی است برای من. امیدی برای جبران! جبران کرده‌ها و ناکرده‌ها. امیدی است تا آنچه من نبودم تو باشی. امیدی است برای نجات دنیا توسط من (تو).

پس، از امروز همه‌ی زندگی‌ام برای تو است. صبح‌ها باید خیلی زود از خواب برخیزی. کتاب‌های زیادی باید بخوانی. کلاس‌های زیادی باید بروی. سفرهای زیادی قرار است بروی و تجربیات زیادی قرار است کسب کنی. مدل‌های زیادی قرار است بگیری. مصاحبه‌های زیادی در پیش داری. نظریات زیادی باید بدهی و حقایق بسیاری منتظر تو هستند تا کشفشان کنی. باید برایت به دنبال دوست‌دختری بگردم که لیاقت کسی چون تو (من) را داشته باشد. باید قبل از مرگم ایده‌هایم را برایت بازگو کنم تا در آینده به روش من زندگی کنی...

کمی که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم این زندگی خودم است. زندگی خودم که نه زندگی خودم، بلکه ارثیه‌ی پدری‌ام است؛ که می‌خواهم آن را برای پسرم به ارث بگذارم. اما چطور می‌توانم بار سنگینی که خود به دوش کشیدم به گردن او بیاندازم. باری که تنها حاصلش برایم یک روح خمود و چروکیده بود. چرا پسر من باید همه‌ی آنچه که نوادگانش می‌خواستند باشد، شود. چرا پسر من!

...

به پسرم فقط دو چیز می‌آموزم:

خودش را و وسعت آزادی را!


 


 

برای فرنام و پسر سیزده روزه‌اش ایلیا

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

در ستایش امشب

فکر می‌کنم امشب Valentine بود. به خاطر این که خیابونا خیلی شلوغ بودن. چند نفری هم بهم تبریک گفتن. Valentine شب مهمیه. گرچه کمی جلف شده. مردم فکر می‌کنن مثل یه رسمِ که باید ادا بشه. وگرنه شگون نداره. البته معلومه که شگون نداره چون بلافاصله مادمازل دوست دختر یا موسیو دوست پسر از این که براش هدیه Valentine نخریدی ناراحت می‌شن و دیگه خر بیار و باقالی بار کن. بعضی‌ها هم فکر می‌کنن به خاطر این که یه نفر رو دوست دارن باید جایزه بگیرن.

بگذریم... نمی‌خوام ادای روشنفکرهای عقده‌ای رو در بیارم و بگم این مسخره بازی‌ها چیه. اتفاقاً می‌خوام در ستایش Valentine حرف بزنم، البته از نگاه خودم:

مردم دنیا تصمیم گرفتن سالی یه بار تو یه شب سرد – البته اینجای کره‌ی زمین Valentine تو یه شب سرد اتفاق می‌افته. ولی فکر می‌کنم از نظر تاریخی این شب واقعاً یه شب سرده – همه‌ی حسابگری‌ها و خودخواهی‌هاشونو کنار بذارن و به خودشون جرأت بدن یه حرف‌هایی رو بزنن: خیلی دوست دارم ولی هیچ وقت نتونستم بهت بگم. همیشه فکر می‌کنم اگه تو نباشی چطوری به زندگی ادامه بدم. تو دلیل زندگی من هستی. به خاطر تو زنده‌ام...

اما چیزی که مهمه اینه که:

اول، عشق است انسانی که جرأت کنه عاشق بشه.

دوم، عشق است انسانی که جرأت کنه عشقش رو سالی یک بار ابراز کنه.

سوم، عشق است انسانی که جرأت کنه عشقش رو همیشه ابراز کنه.

چهارم، عشق است انسانی که جرأت کنه حرفش را بزنه.

پنجم، عشق است انسانی که جرأت کنه به حرفش عمل کنه.

ششم، عشق است انسانی که جرأت کنه حرفش آزادی باشه.

هفتم (فعلاً آخر)، عشق است انسانی که جرأت کنه عشقش و حرفش و عملش آزادی باشه.

...

اصلاً می‌خواستم امشب یه حرف دیگه بزنم! اتفاقاً امشب جرأت کردم بگمشون.

چند روز پیش تو تاکسی یه دختر و یه پسر کُرد کنارم نشسته بودن. فکر کنم نامزد بودن. یا شایدم عقد کرده بودن. داشتن کردی با هم حرف می‌زدن. نمی‌دونم دختره چی گفت که پسره بدون این که حرفی بزنه دختره رو بوسید. البته من فقط صدای بوسه رو شنیدم. ولی اون صدا خیلی حرف‌ها داشت: "اگه من اینجا تو رو ببوسم مردم هزارتا حرف پشت سرمون می‌زنن. شایدم به جرم بوسیدن دستگیرمون کنن. به جرم عاشق بودن! اما بذار هرچی می‌خواد بشه. دوست دارم...". احساس کردم دوتا جوون کرد رو دوست دارم. آدمایی که تو اوج شلوغی شهر تونستن با هم تنها باشن. یاد شما دو نفر افتادم. احساس کردم خیلی وقته که بهتون وابسته شدم.

عشق در یک لحظه همه‌ی اون چیزی که فکر می‌کنم انسان دنبالش می‌گرده، به آدم می‌ده. (باز یاد یه حرف دیگه از جورج افتادم.)


 

جمعه 26 بهمن 1386 ساعت 1:47

...برای فاطمه و حسین...

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

شب سه‌شنبه 16 بهمن 1386

داشتم از سر کار بر می‌گشتم. یه دفعه به خودم گفتم "پسر، از امروز تا سه سال دیگه دوباره باید درس بخونی!". فردا – که الان دیگه بهتره بگم امروز – اولین جلسه‌ی فوق لیسانسم شروع می‌شه. احساس می‌کنم با اینکه خیلی بهش فکر کردم آمادگی‌اش رو ندارم. دلیلش هم معلومه: داستانی که فردا قراره شروع بشه نتیجه‌ی برنامه‌ریزیِ حدوداً سه سال پیشه. گرچه اون چیزی که می‌خواستم نشد ولی شبیه اون چیزی شد که می‌خواستم. آدم پیش خودش می‌گه همه‌ی کم کاری‌ها و بی‌ثباتی که توی دوره‌ی لیسانس داشتم اینجا جبران می‌کنم. از این حرفا دیگه! به خاطر همین هم مسئولیت آدم سنگین می‌شه. به خاطر همین می‌گم آمادگی‌اش رو ندارم.

خوشحالم، به خاطر این که تلاشم بی‌نتیجه نموند. اما

ناراحتم، فکر کنم یه کمی تن‌پرور شدم. این مدت که هیچ کاری نمی‌کردم احساس می‌کردم سرعت پیر شدنم کم شده. و

نگرانم، به خاطر این که هر چی بزرگتر می‌شی مسئولیتت بیشتر می‌شه. بعضی وقتا به خودم می‌گم 24 سال از عمرت گذشته هنوز نه می‌دونی کجای این دنیایی، نه می‌دونی کجا می‌خوای بری. بی‌ثباتی همیشه، پوچی و ناامیدی بعضی وقتا، آدمو داغون می‌کنه. جلوی تصمیم‌گیری رو می‌گیره. بی‌اعتمادی آدم رو تنها می‌کنه.

بالاخره این دنیا یه روزی برای ما هم تموم می‌شه و باید از خودت بپرسی چه کار کردی. برای خودت چه کار کردی؟ برای خانواده‌ات چه کار کردی؟ برای شَهرت چه کار کردی؟ برای مملکتت چه کار کردی؟ برای بشر چه کار کردی؟ برای خدا چه کار کردی؟ از خودت می‌پرسی کدوم یکی از کارهایی که کردی در راستای به جواب رسیدن به یکی از این سؤالا بوده؟ با آدم‌های دیگه چه کار کردی؟ با خودت چه کار کردی؟ دوستم – صالح – جمع‌بندی خوبی کرد: شادی، امید، آرامش. ولی نه فقط خودت یا همشهری‌هات یا هم میهن‌هات یا هم دوره‌ای‌هات؛ شادی، امید، آرامش برای همه‌ی بشر برای همه‌ی زمان‌ها...

دلم می‌خواد آدم‌های اطرافم رو شاد و امیدوار و آروم ببینم.

خدایا برای مردم ایران یه چیز رو ازت طلب می‌کنم: دانش (خرد (شعور)).

خدایا ایرانی‌ها همیشه در کشمکش تعریف درست واژه‌ی آزادی برای خودشون بودن. دونستن این که اسیری کافی نیست، باید بدونی آزادی یعنی چی. کمکمون کن آزادی رو بفهمیم.

...آمین

۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه

دم درِ غار

می‌ایستم، باید بروم

می‌روم، باید بمانم

سکوت می‌کنم، باید فریاد بزنم

سکوت را می‌شکنم، یک مشت پرت و پلا بودند آنها که گفتم

زمستان گرما می‌خواهم، تابستان سرما

بین تنهایی و ناتنهایی مانده‌ام

بین آرامش و تکاپو

دست و پایم به یک طرف، قلبم به یک طرف، سرم به یک طرف

احساس می‌کنم دارم شقه می‌شم

به هر چی زیر پایم بود شک کردم

بی‌وزنی چه احساس بدیه!

به عمق رفتم خفه شدم، به سطح آمدم

دیدم بهتره خفه شم

می‌خوام بدونم انسان به چی می‌گن، انسان باید به کجا بره

می‌خوام بدونم چقدر مریضم

بهتره خدایی وجود نداشته باشه تا اینکه آفرینش ما حاصل یه هوس باشه

از بس خودمو به در و دیوار این چهاردیواری کروی کوبیدم دیگه رمقی برام نمونده، دراز کشیدم رو زمین. چشمم به یکی از اون 6 تا دیوار خورد. بچه‌تر که بودم می‌تونستم یه جاهایی بایستم که دیوارها حداکثر فاصله رو از هم داشته باشن، که من چشمم بهشون نخوره.

این آقاهه چرا اینجوریه؟

کی از دست بیماری هلندی خلاص می‌شیم؟

چشم من با چشم مگس چه فرقی داره؟

چطور می‌شه بدون اینکه به یه اداره مراجعه کرد کارهای اداری رو انجام داد؟

آرامش چطوری بدست می‌آد؟

عرض خیابون‌ها رو چطوری می‌شه تغییر داد که کسی تصادف نکنه؟

کدومتون راست می‌گین؟

دلم برات تنگ شده. پس کی میای؟

چرا Integrate نمی‌شن؟

واقعاً قراره بیای؟

احمدی‌نژاد، آخه چرا انقدر این اقتصاد بیچاره رو دستمالی می‌کنی؟ دست نزن دیگه!

فرق اومانیسم و اگزیستانسیالیسم چیه؟

دکتر، میشه یه بار دیگه با هم برنامه‌نویسی کنیم؟ یعنی میشه؟

واقعاً تاریخ حقیقت داره؟

شبا کجا بخوابم؟

100 نسل بعد از ما چطوری فکر می‌کنن؟

اگه عشق یه هورمون باشه چی؟

گرمایش زمینو چه کارش کنیم؟

برم یا بمونم؟

مجرد بهتره یا متأهل؟

چطوری می‌شه دانش رو تو سازمان نگه داشت؟

زندگی بشر در طول تاریخ پیشرفت کرده یا پسرفت؟

بسه یا بازم بریزم؟

واقعاً دروغ گفتن کار خیلی بدیه؟

کدوم ...

چرا ...

کی ...


 


 

بفرمایید

یاالله!