۱۳۸۵ مرداد ۸, یکشنبه

نمیدونم

روزا میاد و میره و آدما رو با خودش میاره و میبره. بعضی ها سخت میان، بعضی ها هم سخت میرن. بعضی ها هم هر دو. بعضی ها یه دفعه می رن، یه موقعی که اصلا انتظارش رو نداری.
کسی که دوسش داری و کنارش نشستی هیچ وقت فکر نمی کنی که یه روزی ممکنه دیگه نباشه، یه روزی دیگه نمی تونی باهاش گپ بزنی یا بهش بگی دوستت دارم. یا دستش رو بوس کنی یا براش یه لیوان آب بیاری یا بهش بگی برات قصه بگه.
جای خالیش رو همیشه گوشه ی هال خونتون حس می کنی. دیگه نمی تونی روی تختش ببینیش که دراز کشیده. دیگه نمی تونی بری یه شهر دیگه که روی ماهشو ببینی. دیگه نمی تونی بهش سلام کنی یا باهاش خداحافظی کنی.
اون رفت. رفت و من نتونستم باهاش خداحافظی کنم. شب ها که می خوابم از خدا می خوام که بذاره بیاد تو خوابم تا باهاش خداحافظی کنم.
نشد آخرین لحظه پیشش باشم. نشد شب ها تو بیمارستان کنارش بیدار بمونم.
آدما وقتی میرن تازه می فهمی که چه قدر دوسشون داشتی، چقدر بهشون وابسته بودی و چقدر دوست داشتی بیشتر می دیدیشون.
حالا بی بی رفته، همون که منو بزرگ کرد. همون که همیشه طرفداریم رو می کرد. همون که بهش می گفتیم برامون کلوچه درست کنه. خرمایی، لوزی ...
من نمیدونم دیگه کی می بینمش. نمیدونم چطوری پیداش کنم. نمیدونم کجا یه لیوان آب دستش بدم. نمیدونم...

۱۳۸۵ تیر ۲۳, جمعه

عشقه

دارم فکر می کنم که اگه یه چیز دوست داشتنی توی سرزمین عجایب وجود داشته باشه باید تو شهرمون هم باشه. بعضی وقتا نمیشه عاشق یه چیزایی یا یه کسایی نبود. بعضی آدما رو نمی تونی دوست نداشته باشی چون اونا نمی تونن تو رو دوست نداشته باشن.
عشق واژه ایه که نمیشه تعریفش کرد ولی همه ی آدما می دونن چیه.
نمی خوام امروز تعریفی از عشق ارائه کنم ولی می خوام نمونه ی بی چون و چرای یه عشق ناب رو توصیف کنم. گرچه می دونم که از پسش بر نمیام:

یک روز دو نگاه در هم گره خورد و دو انسان را به هم گره زد. از آن روز به بعد گیاهی شروع به رشد کرد؛ دور دست ها و پاهای آن دو پیچید و آنها را به آسمان برد. و اوج گرفت و اوج گرفت.
آنقدر پیچید و اوج گرفت تا آن دو را در هم آمیخت.
آن دو را در هم آمیخت تا نتیجه ی پیچیدن و اوج گرفتنش را ببیند.
آن دو را در هم آمیخت تا میوه ی برتر از آنها را به بار بنهد.
آن دو را در هم آمیخت تا زندگی را بهتر به پیش ببرد. تا روح جهان از حرکتش باز نایستد.
آن دو را در هم آمیخت تا بفهمند و بفهمد که اینجا انعکاسی از آنجاست.
آن دو را در هم آمیخت تا همه بدانند چرا پاییز برگ درختان می ریزد و بهار دوباره درختان سبز می شوند.
آن دو را در هم آمیخت چون خدا وحدت را می خواهد. چون خدا زندگی را در جریان می خواهد. چون خدا می خواهد.
و از قطرات آبی که از آن دو می چکید گیاه آبیاری شد و میوه داد.
و این میوه، میوه ی عشق است. میوه ای که آن دو انسان از این به بعد چشم به او دوخته اند و باقی عمرشان را صرف رسیدن این میوه می کنند تا با خیال راحت برگردند. تا میوه ی عشقشان در سرزمین عجایب جاودانه بماند.
و ما هرکدام میوه ی دو میوه ی دیگریم و هر دومان میوه ای خواهیم داشت تا جهان پویا بماند.
و این داستان شنیدنی ترین داستان خداست که پیوسته برای بندگانش تعریف می کند.
و این عشق از ناب ترین عشق هایی است که خدا آفریده :
عشق مادر به فرزند
عشق پدر به فرزند
عشق فرزند به مادر
عشق فرزند به پدر
(عشق میوه ها به هم، به گیاهان، به خدا)

و امروز روز عشق سوم است.

بهشت زیر پای مادران است چون آنها عشق ناب را منتشر می کنند.
چشمه های عشق را دوست داشته باشیم.