۱۳۸۵ تیر ۹, جمعه

Vision Statement

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن‌ها را با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

۱۳۸۵ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

روزگار...انسان

ای روزگار! تو عین یه سکه می مونی که مدام این ور و اون ور می شی.

امروز عاشق توام. فردا ازت متنفرم.
امروز می خوام باشی. فردا نمی خوام ریختت رو ببینم.
امروز دستم تو دستته. فردا مشتم تو صورتته.
امسال هوا بهاریه. پارسال همش پاییز بود.
صبح امروز فلانی خفن بود. ظهر امروز هیچی سرش نمیشد.
پیش تو از دست فلانی ناراحتم. پیش فلانی از دست تو ناراحتم.
امروز همه ی اشکالاتت رو می گم. فردا دیگه هیچ اشکالی ازت نمی گیرم.
امروز همش من حرف می زنم. از فردا همش من میشنوم.
امروز با هیچ کس سلام نمی کنم. فردا به همه ی دخترا سلام می کنم.
امروز تو سنگ صبور منی. فردا آخر دهن لقی.
امروز من تو وبلاگم دنیا قشنگه. فردا تو وبلاگم همه چی سیاهه.

عجب سرزمینیه. تو خونه ی خودمون از این بساطا نبود که.
تو کتابم نوشته توی شهر اوز همه عینک آبی می زنن. شاید به خاطر همینه. به خاطر این که همه چیز رو از یه دید ببینن. (چون چشم آدما رنگیه). منم رفتم یه عینک آبی خریدم. ولی اونم بعضی وقتا کثیف می شه.

ای انسان! تو روزگار رو با همه ی آدماش عین یه سکه مدام این ور و اون ور می کنی.