۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۵, جمعه

خواهش

‏جمعه‏، 2006‏/05‏/05

ساعت 1:55 صبحه. داشتم چیزایی رو که قبلا نوشته بودم می خوندم. گفته بودم خدایا ممنون که هستی. آره درسته؛ ممنون که هستی. و من می خوام که یه باره دیگه بودنت رو ثابت کنی. کمکم کن. نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام از دستشون بدم. امروز کمی فکر کردم و دیدم که میشه حلش کرد. فقط یه کم جرات، یه کم خلاقیت و یه کم لطف می خوام. نذار انتهای یه خاطره ی خوب یه خاطره ی بد ثبت بشه.

ممنون...