هجوم خاطره
" تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت " امشب حنیف قبل از رفتنش این شعر رو برام خوند، و چه حجم عظیمی از خاطرهها برامون زنده شد! لحظاتی رو تجربه کردیم، که خیلیها حتی افسوس تجربه کردنش رو هم نمیخورند!
0 Comments:
Post a Comment