۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

زور که نیست، نمی‌خوام تبریک بگم!

سلام!

خودم می‌دونم امروز دومه فروردینه. عید رو روز اول فروردین تبریک می‌گن. هر چی با خودم کلنجار رفتم که یه چیز خوب اینجا بنویسم چیزی به ذهنم نرسید. اصلاً حال نوشتم نداشتم. ولی برای ثبت احوال این کار خوبه!

آقا (خانوم) عیدتون مبارک!

  • مامان، بابا، داداش، آبجی عیدتون مبارک
  • فامیلا، فامیلای مامانم، فامیلای بابام، فامیلای دور، فامیلای نزدیک عیدتون مبارک
  • دوستای دبیرستانم عیدتون مبارک
  • دوستای دانشگاهم (قزوین) عیدتون مبارک
  • دوستایی که تو محل کارم باهاشون آشنا شدم عیدتون مبارک
  • دوستایی که این ور و اون ور باشون آشنا شدم عیدتون مبارک
  • دوستای دوستام عیدتون مبارک
  • دوستایی که خودم تو علم و صنعت پیدا کردم عیدتون مبارک
  • دوستای دانشگاهم (تهران) عیدتون مبارک
  • دوستایی که قراره برام بمونه و دوستایی که قرار نیست برام بمونه عیدتون مبارک
  • کسایی که من نمی‌شناسمتون ولی شما منو می‌شناسین عیدتون مبارک و برعکس!
  • آدمای شهر، استان، کشور، جهان عیدتون مبارک

امیدوارم سال خوبی داشته باشین و همیشه شاد باشین و از این دست حرف‌های کلیشه‌ای!

...

ولی نه، خدایی عیدتون مبارک!

ما رو هم دعا کنید

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

اول‌های سال نو و آخرای سال کهنه

امسال با همه‌ی سال‌ها فرق داشت.

همیشه قبل از این که اسفند تموم شه، ابرا عقده‌ی همه‌ی اون روزهایی که توی زمستون باید می‌باریدن و نباریدن خالی می‌کردن. به‌جز امسال!

همیشه اسفند آدمو دق می‌داد تا تموم شه. این هفته‌ی آخر سال همیشه کند می‌گذشت. به‌جز امسال که نفهمیدم کِی تموم شد!

دوست عزیزم عماد چند سال پیش ایده‌ی قشنگی داد و چهارشنبه سوری‌های پرهیاهوی شهر رو که همیشه دلهره‌آور و اعصاب خرد کن بود به یه آرامش به یاد ماندنی تبدیل کرد. کمک کرد تا تو اون روز کمی به خودمون، به گذشته‌مون و به چیزهایی که براشون زندگی می‌کنیم فکر کنیم. به جز امسال! امشب من استرس داشتم (که احتمالاً دلیلش خودم بودم) و هیاهوی شهر رو بیرون شهر هم احساس کردم.

...

حس عجیبیه! این شب‌های طولانی! این راه‌های شلوغ! این آدم‌های جور و واجور! این منِ عجیب و غریب! مخصوصاً امشب. حس عجیبی داره.

دلم می‌خواست تو یه اتوبوس شرکت واحد می‌نشستم و از پنجره بیرونو تماشا می‌کردم. واین اتوبوس هیچ وقت به مقصد نمی‌رسید! هیچ وقت! همین طور تو شهرها، دور میدونا، تو جاده‌ها رو گز می‌کرد. از کنار آدم‌ها می‌گذشت. آدمایی که دنبال یه لقمه نون، دنبال یه عشق پاک، دنبال جایی برای آرامش و دنبال راهی برای فراموش کردن این ور و اون ور می‌رن. و من فقط تماشا می‌کردم و اتوبوس هیچ و قت به مقصد نمی‌رسید! هیچ وقت! دلم می‌خواست پر شدن و خالی شدن صندلی‌های اتوبوس رو می‌دیدم. و خودمو که هیچ وقت از اتوبوس پیاده نمی‌شم! هیچ وقت! دلم می‌خواست فقط تماشا می‌کردم. و هیچ کار دیگه‌ای نمی‌کردم! هیچ کار!

دلم می‌خواست تو یه کلبه تو کوهستان زندگی می‌کردم. تو کوهستان اونقدر برف اومده بود که نه کسی می‌تونست به کلبه‌ی من بیاد و نه من می‌تونستم از اونجا برم! هر روز کمی از ماهی خشک کرده می‌خوردم و تمام روز رو پای شومینه روی صندلی گهواره‌ای می‌نشستم و حرکت شعله‌های آتش رو دنبال می‌کردم!

بوی مرگ می‌ده، نه؟!

دلم می‌خواست تلخی تنهایی رو بیواسطه می‌چشیدم! فقط با خودم دورمو شلوغ می‌کردم! تا این لامصبِ بی صاحابِ دهن سرویس رو یه‌کم می‌شناختم.

...

بگذریم!

احساس می‌کنم امسال کمی زودتر بهار شد. شاید برای این که سال سختِ من زودتر تموم شه! منظورم از سخت بد نیست. اتفاقای مهمی امسال افتاد. که همه‌شون خوب نبودن، ولی گذشت زمان نشون می‌ده که غیر قابل جبران نیستند. اواسط آذر امسال احساس کردم دارم وارد یه فصل دیگه‌ای از زندگیم می‌شم. احساس می‌کنم مسئولیتم بیشتر می‌شه. کمی می‌ترسم و کمی خوشحالم! امیدوارم وقتی دوباره اینجا رو می‌خونم یادم بیاد منظورم از این جملات چی بوده!

هنوز سال نو شروع نشده. بنابراین دلم نمی‌خواد اینجا سال نو رو تبریک بگم. شاید سال دیگه این کار رو بکنم! ولی اینو می‌تونم بگم:

سال خوبی داشته باشید!

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

درخت مطبوعات وزن کم کرد

امروز تو چند تا روزنامه خبر لغو شدن چند تا نشریه رو دیدم: دنيای تصوير،بازنگری، صبح زندگی، تلاش، به سوی افتخار، ندای ایران، هفت، شوکا و هاوار.

ترانه علیدوستی متن کوتاه قشنگی تو روزنامه‌ی کارگزاران در این مورد نوشته. البته کسای دیگه‌ای هم هستند. خود خبر رو هم می‌تونید اینجا و اینجا ببینید.

چند روز پیش می‌خواستم اینجا متن کوتاهی در این مورد بنویسم که برای مبارزه (که از دید من بیشتر به توسعه شبیه است تا مبارزه) کارهایی مهم‌تر از رأی دادن هست که باید انجام بشه. چون فکر می‌کنم مهم‌ترین چیزی که مردم بهش احتیاج دارن نه فعالیت سیاسی، بلکه پرورش شعور، خرد، دانش و فرهنگ عامه است. این کار از طریق دانشگاه‌ها، رسانه‌ها و مطبوعات ممکنه.

گویا کسایی که قدرت را در دست دارند هم مثل من فکر می‌کنند!

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

می‌بخشیم، اما فراموش نمی‌کنیم!

دیروز آقای حداد عادل توی از مردم به خاطر تورم و مسکن عذرخواهی کرد.

از وقتی خاتمی قبل از رفتنش از مردم عذرخواهی کرده، مُد شده همه‌ی سیاست‌مدارا از مردم تو پایان دوره‌ی کارشون عذرخواهی می‌کنند. یکی نیست بگه خاتمی اگه عذرخواهی کرد نه تنها دوباره کاندید ریاست جهموری نشد، بلکه الان دیگه هیچ پست دولتی هم نداره.

اگر عذرخواهی می‌کنی یعنی نتونستی کاری برای مردم انجام بدی، پس به چه حقی، با چه پشتوانه‌ای و با چه هدفی دوباره کاندید مجلس می‌شی؟

...

بگذریم...

مشغله‌ام کمی زیاد شده! به هدف ثبت وقایع هم که شده باید بگم پریشب تئاتر ملاقات بانوی سالخورده رو دیدم. پیشنهاد می‌کنم شما هم ببینید. اگه تونستم افکارم رو در موردش نظم بدم حتماً یه روز اینجا در موردش یه چیزی می‌نویسم.

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

هجوم خاطره

"

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

خانه کوچک ما سیب نداشت

"


 

امشب حنیف قبل از رفتنش این شعر رو برام خوند، و چه حجم عظیمی از خاطره‌ها برامون زنده شد!

لحظاتی رو تجربه کردیم، که خیلی‌ها حتی افسوس تجربه کردنش رو هم نمی‌خورند!