۱۳۸۵ دی ۲, شنبه

سفرنامه راوی 2: شب کویری دیگر

امشب خاطره­ها یک دفعه زنده شدند. قالیچه، گرمای آتش، نخل­های سراب، شتر، نبرد، آفتاب و ماه.
بگذریم...

از صحرا برایت بگویم: شن­های اینجا مانند شن­های واحه­مان نیستند. شکل نمی­گیرند. خاک در واحه حاصلخیز تر است. اما در چشمان تک­تکشان تمنای واحه شدن می­بینم. همه چیز در یکی شدن خلاصه می­شود. شن­ها هم تا به هم نچسبند شکلی به خود نمی­گیرند. خارهای صحرا را که ببینی می­فهمی چگونه می­توان در صحرا از تشنگی نمرد. از شترم چه چیزها که نیاموختم. امروز می­دانم زیر تیغ آفتاب کجا را به دنبال سایه بگردم.

باد هر روز در گوشم زمزمه می­کند: "طوفان شن را هیچ چیز جلودار نیست. نخل­های کوچکتان را باد می­برد. چادرهایتان در هم می­شکند. با بی­آبی چه می­کنید؟ با هجوم مارها و عقرب­ها چه می­کنید؟ تناقض سبز و زرد را چه می­کنید؟ طوفان شن همه را کور می­کند. پیش از آنکه اکسیر جاودانگیتان عمل آید خواهید مُرد." و من جوابی برایش ندارم.

اما ما نمی­خواهیم واحه­ای در صحرا بسازیم؛ می­خواهیم حاصلخیزی را به صحرا بیاموزیم. ولی آیا اینگونه فکر و رفتار می­کردیم؟ باید یاد می­دادیم – به همرزمانمان – که چه می­خواهیم و چه می­بینیم و چه می­کاریم و چه برداشت خواهیم کرد. آنها که چند روزی چادرهایشان را در کنار ما برپا کردند به ما فرصت دادند که عظمت انسان را برایشان توصیف کنیم. اما شاید نتوانستیم. آنچه ما می­بینیم اگر طلای ناب باشد وظیفه­ای به گردنمان می­نهد.

سوای واحه و صحرا؛ ما چرا روی کره­ی زمین هستیم؟ و چرا زمین تنها سیاره­ی کشف شده­ای است که هم از دور و هم از نزدیک رنگ و وارنگ است؟
سبزی واحه در برابر زردی کویر
آبی دریا در برابر سرخی خون
سفید و سیاه ین­ویانگ

۱۳۸۵ آذر ۲۱, سه‌شنبه

سفرنامه ی راوی: شب کویر 1

هوا کمی سرد است. هیچ ابری در آسمان نیست و ماه صحرا را روشن کرده. امشب دوست ندارم آتش روشن کنم. دست روی شن­ها می­کشم؛ گرم و خشک؛ اما کمی که گودتر می­روی تر می­شوند.
"تو این صحرای خشک چرا شن­ها خیس­اند؟ حتماً عرق کرده­اند. عرق شرم. شرم از اینکه چرا نمی­توانند در دل خود گیاهی برویانند. پس من چه بگویم؟!"
روی زیراندازم دراز می­کشم و به ماه خیره می­شوم. ساعدم را روی پیشانی­ام می­گذارم. شن­های تر بر پیشانی­ام بوسه می­زنند: "تو انسانی!!!"
حفره­های ماه به­وضوح پیداست. "ماه می­خوای بری چه کار؟ تو خودت ماهی!!!"
نور ماه آنقدر زیاد است که ستاره­های راه شیری کم­پیدا شده­اند.
دوباره به ماه خیره می­شوم: گلوله­ی گردِ بزرگِ روشنِ معلٌق.
چشم­هایم اشک می­آید. اشکم گرمتر از هواست. اشکم صورتم را گرم می­کند. اشکم مرا گرم می­کند.
انگشتانم را در شن­ها می­کنم و در حالی که هنوز در کف دستم کمی شن هست، دستم را از درون شن­ها بیرون می­کشم. "لَختی شن­ها مثل لَختی موی انسان است!!!"
وسط شن­ها سوراخ درست می­کنم.
یک سوراخ
دو سوراخ
سه سوراخ
...
این چهار سوراخ چهار راس مربعی به طول نیم متر را تشکیل می­دهد که از زیر شن­ها به هم راه دارند. عمق هر سوراخ حدود بیست سانتیمتر است.
- توی سوراخ­ها پر از آب است.
- آب دریای خزر است!
...
احساس سبکی می­کنم. چگالی هوا مگر چقدر کمتر از چگالی آب است که در آب می­توان معلق شد ولی در هوا نمی­توان؟!
...
- برای این که روی آب شناور شید باید این کار رو بکنید.
- اِ، این لکٌه­های رنگی چیه روی صورتت؟
...
اشکهام رو از روی صورتم پاک می­کنم. اشتباه کردم رفتم برات دستمال کاغذی آوردم تا اشک­هات رو پاک کنی. باید منم همون جا تو تاریکی می­نشستم زار زار به حال خودم، به حال تنهایی­هام گریه می­کردم.
اشتباه کردم!
...
- خوب گاهی وقتا آدما اشتباه می­کنن. ولی شما هم دیگه خیلی حساسیت به خرج می­دین.
- یه خصوصیت خوبی که تو داری اینه که جرأت گفتن اشتباه کردم رو داری.
- بگذریم. این پدربیامرزا آخر کلاهامون رو نمی­دن. یه نقشه کشیدیم، فردا نتیجه­اش رو می­بینید!
...
- یادته آخر شبا سیمین غانم گوش می­کردیم تا خواب بریم؟
- آره، دوران ایده­آلی بود.
- یه شب هم تا صبح راجع­به اسلام حرف زدیم.
- آره، من یه شب دیگه با یکی دیگه هم راجع­به اسلام حرف زدم. اون شب هم داشتم ماه رو نگاه می­کردم. خیلی نزدیک بود.
...
ماه داره غروب می­کنه.
ای کاش هیچ­وقت صبح نشه. به خورشید مثل ماه نمیشه زل زد!!!

۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

باورم نمی­شود

باورم نمی­شود که در سمت ساده­ی صادقِ پاکِ بهاریِ کودکِ عشق نایستاده باشی و باورم نمی­شود که چهره­ی معصومت حکایت از معصومیتت نکند.
باورم نمی­شود که شنیدن درد دلم – که درد دل بشریت است اگر به خود بنگرد – برایت تحمل ناپذیر باشد.
باورم نمی­شود.
باورم نمی­شود که روزی از کسی خاطره­ی تلخی داشته باشم زیرا که سرشت انسان را شیرین می­بینم.
باورم نمی­شود که روزی فصل­ها برایم بی معنای جدیدی آغاز شود و با کسی نخندیده باشم.
باورم نمی­شود که کسی نباشد تا برایش گریه کنم و باورم نمی­شود که کسی نباشد که ظرفیت شنیدن آنچه واقعاً هستم را داشته باشد.
و نمی­توانم باور کنم که خدا کسانی را نیافریده باشد که جرأت توصیف خود داشته باشد.

ای کاش دنیای بیرون وسیع تر از دنیای درونم بود تا گوشه­ای از خود را در آن جا می­دادم؛ گوشه­ای که ورم کرده.
ای کاش قلب انسانی جا برای گوشه­ای از قلب من داشت تا ورم به دیگر اعضایم سرایت نمی­کرد.
...
ای کاش من می­توانستم انسانی باشم که از انسان­ها انتظار دارم.