۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

پیامک فارسی، تجلی تمرکز افکار بر حاشیه یا یک فریب

چند روز پیش خبر جالبی از تلویزیون شنیدم که نمی‌دونستم باید بخندم یا گریه کنم. این خبر در مورد تغییر تعرفه‌ی پیام کوتاه بود که می‌تونید از اینجا بخونیدش.

چند نکته در این مورد به ذهنم می‌رسه:

  1. پیش‌بینی می‌کنم قیمت گوشی‌های موبایلی که زبون فارسی دارن گرون شن. دوباره باید منتظر یه نوسان احمقانه در بازار گوشی‌های موبایل باشیم. قضیه‌ی IMEI رو هیچ کس فراموش نمی‌کنه.
  2. می‌گن برای گوشی‌هایی که فارسی ندارن فونت فارسی درست می‌کنیم ولی به این نکته توجه نمی‌کنن که مشکل با داشتن فونت حل نمیشه. گناه اون آدم‌هایی که موبایل‌هاشون زبون فارسی نداره یا حتی گوشی قدیمی دارن که زبون فارسی نمی‌تونه داشته باشه چیه!
  3. اصلاً چه معیار مشخصی برای تشخیص زبان در یک پیام کوتاه وجود داره؟ مثلاً من اگر بخشی از پیامم فارسی و بخش دیگرش انگلیسی باشه قیمت اون پیام کوتاه چطور حساب می‌شه؟ یا اگر من بخوام علامت :-) برای کسی بفرستم یا بخوام emailم رو برای کسی بفرستم یا بخوام Contactم یا Business Card خودم رو برای کسی با sms بفرستم چه گناهی کردم که باید پول بیشتری بدم؟ اصلاً فکر نمی‌کنم کسی توی مخابرات بدونه Business Card چیه!
  4. از دیدگاه فنی تنها روش اساسی برای حل مشکل تقریباً دوبرابر شدن حجم پیام کوتاه فارسی تغییر استانداردهای کدگذاری در گوشی‌ها و شاید شبکه باشه. اینکه بدون دستکاری در گوشی‌ها بشه حجم پیام کوتاه رو کم کرد به نظر من یا خیال واحیه یا یه فریب!
  5. به این نکته توجه کنین که اگر نشه این کار (کم کردن حجم پیامک‌های فارسی) رو کرد حجم پیام‌های ارسالی در یک بازه‌ی زمانی مشخص دوبرابر می‌شه. به همین سادگی! باید منتظر نرسیدن smsهاتون باشید.
  6. حالا همه‌ی مشکل‌های موبایل توی مملکت ما حل شده که اینا رفتن سراغ این چیزا؟ خیلی واضحه که اموری در مخابرات وجود داره که اولویت تخصیص بودجه برای اونا بیشتر از فارسی کردن پیامک‌ها است.
  7. نمی‌دونم چرا آقای وزیر مخابرات فکر می‌کنه این‌طوری به حفظ زبان فارسی کمک کرده. زبانی که در ارتباطات الکترونیکی استفاده می‌شه یه ساختار خاص داره که از ماهیت عصر الکترونیک نشأت می‌گیره. مثلاً صرفه‌جویی در زمان و حجم باعث نوشتن u به جای you می‌شه، نه اینکه مثلاً جوونا دشمن زبان فارسی هستن. هیچ کس از دستورزبان و ساختار الکترونیکی زبان فارسی که تو چند سال اخیر شکل گرفته تو نوشتن یه نامه روی کاغذ استفاده نمی‌کنه یا با اون رمان نمی‌نویسه، مگر در مواقعی که تأکید به اون ساختار لازم باشه. آقای وزیر و دوستان آقای وزیر، بهتره یه فکری برای علافی جوونای توی خیابونا بکنین تا زبان فارسی داغون نشه؛ نه این که با پیامک ور برین.
  8. فکرشو بکنین که همه بخوان تایپ فارسی با موبایل رو یاد بگیرن. من یه بار امتحان کردم. تایپ کردن یه پیامک حدوداً 5 برابر بیشتر طول می‌کشه. ممکنه من اونقدر بیکار باشم که بالاخره یاد بگیرم فارسی تایپ کنم ولی خیلی‌ها حوصله و وقت این کار رو ندارن. بنابراین یا فینگیلیش تایپ می‌کنن و بیخیال صرفه‌جویی اقتصادی می‌شن یا فکر می‌کنن اکه زنگ بزنن ارزون‌تر تموم می‌شه. پس این کار نه تنها کمکی به زبان فارسی نمی‌کنه بلکه ضدکمکی! هم به ترافیک شبکه‌ی تلفن همراه می‌کنه.
  9. ادعا می‌کنم اگه برای این پست بیشتر وقت بذارم می‌تونم این موردها رو بیشتر کنم!

با همه‌ی این حرف‌ها اگه یه کم دقت کنین می‌بینین این حرف‌هایی که من زدم همه‌اش از روی ساده‌لوحیه! هر sms فارسی 60 کاراکتره و هر sms انگلیسی 160 کاراکتر. حالا به محاسبات زیر توجه کنید:

هزینه‌ی یک sms فارسی 144 کاراکتری (طبق تعرفه‌ی جدید بر حسب ریال):

3 * 89 = 267

هزینه‌ی یک sms انگلیسی 144 کاراکتری (طبق تعرفه‌ی جدید بر حسب ریال):

1 * 222 = 222

هزینه‌ی یک sms فینگیلیش 144 کاراکتری (طبق تعرفه‌ی حاضر (قدیم) بر حسب ریال):

1 * 147 = 147

هینطور که می‌بینیند این تغییر تعرفه اصلاً هم به خاطر کم درایتی مدیرا نیست، بلکه برعکس! جداً آدم‌های باهوشی توی این مملکت مدیریت می‌کنن، ولی هوششون رو برای چی صرف می‌کنن؟

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

به پسرم

هر روز صبح، روزم را با تلاش برای فراموش کردن عقده‌هایی شروع می‌کنم که از اسارت وجودم نشأت گرفته‌اند. اسیر زمان، اسیر مکان، اسیر شکم، اسیر پول، اسیر دیکتاتوری، اسیر آینده، اسیر گذشته و اسیر خودم. عجب حلقه‌ای است این حلقه‌ی اسارت: خودم و رفتارم در اسارت افکارم و افکارم در اسارت خودم و رفتارم.

اما گاهی – شاید در حمام یا در خیابان‌های خیلی خلوت (خیلی شلوغ) – افکار اسیرم را از سلول‌هایشان بیرون می‌کشم. شاید برای این که هوایی بخورند تا طغیان نکنند و حیثیت زندان‌بانشان را بر باد ندهند. شاید برای این که عرق تنشان را در اردوگاه‌های کار اجباری در بیاورم تا ورزیده و خسته شوند؛ که چه، نمی‌دانم. شاید هم قرار است سلول‌هایشان نظافت شود. اما این افکار خود می‌دانند که به حبث ابد محکومند.

چشمانم را می‌بندم. یادم می‌آید آخرین مشق خوشنویسی‌ام تنها مشقی بود که از نگاشتنش لذت بردم. چشمانم را می‌گشایم. انبوهِ سازها را اطرافم می‌یابم که گرد و خاک کمرنگشان کرده است. خلسه‌هایی را یادم می‌آید که با یکی‌شان تجربه کردم و عرق‌هایی را به یاد می‌آورم که با یکی دیگرشان ریختم. عقب می‌ایستم. گذشته‌ام را می‌بینم که اسیرش شده‌ام. پدر و مادر، مدرسه، تابستان و فعالیت‌های فوق برنامه‌اش، دانشگاه و تجربه‌های پراکنده. عقب‌تر می‌ایستم. آینده‌ام را می‌بینم که مدام رنگین و ننگین می‌شود. دانشگاه، ازدواج، کار، سفر، پول، کتاب. به خودم می‌نگرم. عشق‌هایی را به یاد می‌آورم که مرا در مثلث عقل و دل و ترس به این سو و آن سو می‌کشاندند. کتاب‌هایی را به یاد می‌آورم که تا آخر خواندم. و آنهایی را که نیمه کاره رها کردم. زمزمه‌ی اصوات تکراری و ناتکراری. گل‌های قالی را می‌بینم که به آنها خیره شده‌ام. ابزارهایی را می‌بینم که با کمکشان مغزم را از کار می‌اندازم. و تنهایی و دیوانگی‌ام را.

و اکنون پسرم!

به دنیا آمدنت امیدی است برای من. امیدی برای جبران! جبران کرده‌ها و ناکرده‌ها. امیدی است تا آنچه من نبودم تو باشی. امیدی است برای نجات دنیا توسط من (تو).

پس، از امروز همه‌ی زندگی‌ام برای تو است. صبح‌ها باید خیلی زود از خواب برخیزی. کتاب‌های زیادی باید بخوانی. کلاس‌های زیادی باید بروی. سفرهای زیادی قرار است بروی و تجربیات زیادی قرار است کسب کنی. مدل‌های زیادی قرار است بگیری. مصاحبه‌های زیادی در پیش داری. نظریات زیادی باید بدهی و حقایق بسیاری منتظر تو هستند تا کشفشان کنی. باید برایت به دنبال دوست‌دختری بگردم که لیاقت کسی چون تو (من) را داشته باشد. باید قبل از مرگم ایده‌هایم را برایت بازگو کنم تا در آینده به روش من زندگی کنی...

کمی که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم این زندگی خودم است. زندگی خودم که نه زندگی خودم، بلکه ارثیه‌ی پدری‌ام است؛ که می‌خواهم آن را برای پسرم به ارث بگذارم. اما چطور می‌توانم بار سنگینی که خود به دوش کشیدم به گردن او بیاندازم. باری که تنها حاصلش برایم یک روح خمود و چروکیده بود. چرا پسر من باید همه‌ی آنچه که نوادگانش می‌خواستند باشد، شود. چرا پسر من!

...

به پسرم فقط دو چیز می‌آموزم:

خودش را و وسعت آزادی را!


 


 

برای فرنام و پسر سیزده روزه‌اش ایلیا

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

300

شورای نگهبان دیروز اعلام کرد صلاحیت 300 نفر از کاندیداهایی که رد صلاحیت شده بودند را تأیید کرده است!

نمی‌دونم کدوم قانون داره به این مملکت حکمرانی می‌کنه که هر از چند گاهی معیارهاش تغییر می‌کنه. یه روز صلاحیت آدم‌ها رو تأیید می‌کنه و روز دیگه رد. اصلاً بهتره بگم قانونی وجود نداره.

توی یه مملکت درست و حسابی قانونه که ارزش گزاره‌ها رو تعیین می‌کنه. جایی که با شهروندی رفتاری می‌شه که ممکنه اون رو ناراحت یا مدعی کنه فقط قانون می‌تونه حق رو تعیین کنه. اون چیزی که من به عنوان قانون قبول دارم حداقل دو خصوصیت زیر رو باید داشته باشه:

  • پیروی از قانون اساسی: قانون اساسی به رفراندوم گذاشته شده بنابراین اگر قانونی بر اساس قانون اساسی تعیین بشه کسی نمی‌تونه در مورد بحثی بکنه.
  • ارزش جهانشمول: قانون به گزاره‌ای می‌گن که بر حسب زمان و مکان ارزشش تغییر نکنه. بنابراین من قبل از این که کاری بکنم می‌تونم بفهمم موضع قانون در برابر این کار چیه. در حقیقت قانون اعمال مجاز و غیر مجاز رو برای مردم شرح می‌ده.

بنابراین هر کاندیدایی منطقاً باید بتونه قبل از این که کاندید بشه تأیید صلاحیت یا رد صلاحیت خودشو پیش‌بینی کنه. و حتی اگه اونقدر IQ نداشته باشه که این کار رو بکنه باید بتونه دلیل رد صلاحیت شدن خودشو بفهمه.

تأیید صلاحیت 300 نفر از کاندیداهای رد شده، نه تنها خبر خوشی برای طرفداران آزادی نیست بلکه رفتار سلیقه‌ای و غیر قانونی در امور قضایی را آشکارتر می‌کند و صلاحیت تأیید کنندگانِ صلاحیت کاندیداها را زیر سؤال می‌برد.

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

در ستایش امشب

فکر می‌کنم امشب Valentine بود. به خاطر این که خیابونا خیلی شلوغ بودن. چند نفری هم بهم تبریک گفتن. Valentine شب مهمیه. گرچه کمی جلف شده. مردم فکر می‌کنن مثل یه رسمِ که باید ادا بشه. وگرنه شگون نداره. البته معلومه که شگون نداره چون بلافاصله مادمازل دوست دختر یا موسیو دوست پسر از این که براش هدیه Valentine نخریدی ناراحت می‌شن و دیگه خر بیار و باقالی بار کن. بعضی‌ها هم فکر می‌کنن به خاطر این که یه نفر رو دوست دارن باید جایزه بگیرن.

بگذریم... نمی‌خوام ادای روشنفکرهای عقده‌ای رو در بیارم و بگم این مسخره بازی‌ها چیه. اتفاقاً می‌خوام در ستایش Valentine حرف بزنم، البته از نگاه خودم:

مردم دنیا تصمیم گرفتن سالی یه بار تو یه شب سرد – البته اینجای کره‌ی زمین Valentine تو یه شب سرد اتفاق می‌افته. ولی فکر می‌کنم از نظر تاریخی این شب واقعاً یه شب سرده – همه‌ی حسابگری‌ها و خودخواهی‌هاشونو کنار بذارن و به خودشون جرأت بدن یه حرف‌هایی رو بزنن: خیلی دوست دارم ولی هیچ وقت نتونستم بهت بگم. همیشه فکر می‌کنم اگه تو نباشی چطوری به زندگی ادامه بدم. تو دلیل زندگی من هستی. به خاطر تو زنده‌ام...

اما چیزی که مهمه اینه که:

اول، عشق است انسانی که جرأت کنه عاشق بشه.

دوم، عشق است انسانی که جرأت کنه عشقش رو سالی یک بار ابراز کنه.

سوم، عشق است انسانی که جرأت کنه عشقش رو همیشه ابراز کنه.

چهارم، عشق است انسانی که جرأت کنه حرفش را بزنه.

پنجم، عشق است انسانی که جرأت کنه به حرفش عمل کنه.

ششم، عشق است انسانی که جرأت کنه حرفش آزادی باشه.

هفتم (فعلاً آخر)، عشق است انسانی که جرأت کنه عشقش و حرفش و عملش آزادی باشه.

...

اصلاً می‌خواستم امشب یه حرف دیگه بزنم! اتفاقاً امشب جرأت کردم بگمشون.

چند روز پیش تو تاکسی یه دختر و یه پسر کُرد کنارم نشسته بودن. فکر کنم نامزد بودن. یا شایدم عقد کرده بودن. داشتن کردی با هم حرف می‌زدن. نمی‌دونم دختره چی گفت که پسره بدون این که حرفی بزنه دختره رو بوسید. البته من فقط صدای بوسه رو شنیدم. ولی اون صدا خیلی حرف‌ها داشت: "اگه من اینجا تو رو ببوسم مردم هزارتا حرف پشت سرمون می‌زنن. شایدم به جرم بوسیدن دستگیرمون کنن. به جرم عاشق بودن! اما بذار هرچی می‌خواد بشه. دوست دارم...". احساس کردم دوتا جوون کرد رو دوست دارم. آدمایی که تو اوج شلوغی شهر تونستن با هم تنها باشن. یاد شما دو نفر افتادم. احساس کردم خیلی وقته که بهتون وابسته شدم.

عشق در یک لحظه همه‌ی اون چیزی که فکر می‌کنم انسان دنبالش می‌گرده، به آدم می‌ده. (باز یاد یه حرف دیگه از جورج افتادم.)


 

جمعه 26 بهمن 1386 ساعت 1:47

...برای فاطمه و حسین...

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

تعبیر کابوس جورج

این متن بخشی از کتاب 1984 نوشته‌ی جورج اورول است:

"... فی المثل باور داشت که هواپیما را "حزب" اختراع کرده. در مدرسه آموخته بود. (وینستون به یاد آورد که در اواخر دهه‌ی پنجاه، در دوران دانش‌آموزی‌اش، "حزب" ادعا می‌کرد که هلیکوپتر اختراع کرده، ده دوازده سالی بعد، در دوران تحصیل جولیا ادعای اختراع هواپیما را می‌کرد و یک نسل که می‌گذشت، لابد ادعای اختراع موتور بخار را هم می‌کرد.)..."

این متن هم بخشی از درس "پرواز" در کتاب فارسی سوم دبستان است:

"...می‌دانید نخستین بار چه کسانی در آسمان پرواز کردند؟ حدود هزار و صد سال پیش "عباس بن فرناس" یکی از دانشمندان مسلمان، بال‌هایی برای پرواز ساخت. او با آن بال‌ها به پرواز درآمد و پس از مدتی به زمین نشست. حدود صد سال پیش نیز جوانی آلمانی به نام "اتو" با تقلید از پرندگان بال‌هایی ساخت و در آسمان پرواز کرد. نخستین هواپیما را هم دو برادر به نام ویلبر رایت و ارویل ساختند و با آن پرواز کردند...."


 

چه شباهتی!

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

نشانی

خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

"نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از باغ خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد    

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمان می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

به سلامتی آزادی

کیوان آزاد شد. سه‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش.

به سلامتی آزادی

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

شب سه‌شنبه 16 بهمن 1386

داشتم از سر کار بر می‌گشتم. یه دفعه به خودم گفتم "پسر، از امروز تا سه سال دیگه دوباره باید درس بخونی!". فردا – که الان دیگه بهتره بگم امروز – اولین جلسه‌ی فوق لیسانسم شروع می‌شه. احساس می‌کنم با اینکه خیلی بهش فکر کردم آمادگی‌اش رو ندارم. دلیلش هم معلومه: داستانی که فردا قراره شروع بشه نتیجه‌ی برنامه‌ریزیِ حدوداً سه سال پیشه. گرچه اون چیزی که می‌خواستم نشد ولی شبیه اون چیزی شد که می‌خواستم. آدم پیش خودش می‌گه همه‌ی کم کاری‌ها و بی‌ثباتی که توی دوره‌ی لیسانس داشتم اینجا جبران می‌کنم. از این حرفا دیگه! به خاطر همین هم مسئولیت آدم سنگین می‌شه. به خاطر همین می‌گم آمادگی‌اش رو ندارم.

خوشحالم، به خاطر این که تلاشم بی‌نتیجه نموند. اما

ناراحتم، فکر کنم یه کمی تن‌پرور شدم. این مدت که هیچ کاری نمی‌کردم احساس می‌کردم سرعت پیر شدنم کم شده. و

نگرانم، به خاطر این که هر چی بزرگتر می‌شی مسئولیتت بیشتر می‌شه. بعضی وقتا به خودم می‌گم 24 سال از عمرت گذشته هنوز نه می‌دونی کجای این دنیایی، نه می‌دونی کجا می‌خوای بری. بی‌ثباتی همیشه، پوچی و ناامیدی بعضی وقتا، آدمو داغون می‌کنه. جلوی تصمیم‌گیری رو می‌گیره. بی‌اعتمادی آدم رو تنها می‌کنه.

بالاخره این دنیا یه روزی برای ما هم تموم می‌شه و باید از خودت بپرسی چه کار کردی. برای خودت چه کار کردی؟ برای خانواده‌ات چه کار کردی؟ برای شَهرت چه کار کردی؟ برای مملکتت چه کار کردی؟ برای بشر چه کار کردی؟ برای خدا چه کار کردی؟ از خودت می‌پرسی کدوم یکی از کارهایی که کردی در راستای به جواب رسیدن به یکی از این سؤالا بوده؟ با آدم‌های دیگه چه کار کردی؟ با خودت چه کار کردی؟ دوستم – صالح – جمع‌بندی خوبی کرد: شادی، امید، آرامش. ولی نه فقط خودت یا همشهری‌هات یا هم میهن‌هات یا هم دوره‌ای‌هات؛ شادی، امید، آرامش برای همه‌ی بشر برای همه‌ی زمان‌ها...

دلم می‌خواد آدم‌های اطرافم رو شاد و امیدوار و آروم ببینم.

خدایا برای مردم ایران یه چیز رو ازت طلب می‌کنم: دانش (خرد (شعور)).

خدایا ایرانی‌ها همیشه در کشمکش تعریف درست واژه‌ی آزادی برای خودشون بودن. دونستن این که اسیری کافی نیست، باید بدونی آزادی یعنی چی. کمکمون کن آزادی رو بفهمیم.

...آمین