۱۳۸۵ آبان ۵, جمعه

تضمین

"
این حق من است که راضی باشم؛ اما باز - مثل سیاسی­های ساده­ی جوان پرشور – فکر فروشندگان وامانده­ی مواد مخدر در سراسر وطن؛ فکر رشوه­خوارانی که زندگی ما مردم را بر لب پرتگاه آورده­اند و هنوز شهوت کورشان برای باج­خواهی، دمی فرو نمی­نشیند؛ فکر آنها که هنوز شلاق صاحبخانه­ها بر تن نازک زندگی­شان به خشونتی خونین خط می­اندازد؛ فکر بیمارانی که طبیبان، هرگز دردهایشان را حس نمی­کنند بل خاطره­ی طربخانه­هایی را در خویش زنده نگه می­دارند که باز باید حق ملاقات با بیماران­شان را، تابستان­ها، در آنها خرج کنند؛ و فکر شبه روشنفکرانی که محور جمیع اندیشه­هایشان پوزخند زدن به میهن­پرستان و مومنان است و نان از راه خیانت خوردن و شهوت سفر به غرب و به اسم حضور در سنگری سیاسی، بر سر سفره­ی اجانب نشستن و زحمتکشان را مستمسک عیاشی­های خود کردن؛ و فکر کارمندان پیری که می­شناسیم­شان که هرچه می­کنند نمی­توانند حقوق­شان را، بالمناصفه، بین طلبکاران­شان تقسیم کنند و پیوسته به گریه می­افتند، فرصت نمی­دهد که زیستنی بی­اضطراب را تجربه کنم؛ و مجموع همین دلشوره­ها هم نمی­گذارد که زندگی­ام را آنطور بالمناصفه تقسیم کنم که سهمی کوچک از آن به من، همسرم و فرزندانم برسد و سهمی بزرگ به دیگران...تناقض...تناقضی شاید گریزناپذیر.
"

۱۳۸۵ مهر ۱۷, دوشنبه

سفر راوی

اوایل پاییز است. آفتاب واحه هنوز صورت را می سوزاند ولی امروز باد خنکی از سمت دریای مدیترانه می وزد. در گوشه ای از واحه همه ی واحه نشینان دور راوی داستان واحه حلقه زده اند. راوی بارش را بر اسب سوار می کند. یکی یکی با دوستانش روبوسی می کند.
راوی می گوید: "دوستان، یک سال در واحه در کنار شما زیستم.
آموختم و آموخته هایم را کامل کردم که بشنوم، بگویم، بنویسم، ببینم، ببویم، لمس کنم و بستایم.
آموختم که بشناسم و بشناسانم.
آموختم که تحمل کنم.
آموختم که برای بهار برنامه ریزی کنم و برای تابستان و پاییز نیز. که فصل ها هرکدام چیزهایی برای کاشتن دارند.
آموختم که از خورشید سبقت بگیرم.
و آموختم که بیاموزم.
اما باید بروم. چرا که در صحرا چاهی است که انتظارم را می کشد. تا نخل هایی دورش بکارم و واحه ای دیگر...
اما خواستم بیاموزم که عشق بورزید، که بلد بودید و اگر نتوانید عشق بورزید واحه به صحرا تبدیل می شود.
و خواستم بیاموزم که چگونه چراغ ها را روشن کنید تا بتوانید توصیف کنید. زیرا در تاریکی چیزی دیده و سنجیده نمی شود.
و نشان دادم که فضیلت های انسان ها بیش از آنهایی است که می شناسیم و می ستاییم.
و نشان دادم که اعتقاد ارزشمندتر از چیزهایی است که به جای آن معامله می شود.
و می خواهم بدانید که تفاوت انسان ها حکمت و ارزشی بیش از آنچه تصور می شود دارد.
و می خواهم بدانید که چقدر ارزشمندید و چقدر راحت می توانید بی ارزش شوید.
و می خواهم بدانید که واحه متعلق به صحرا است.
و می خواهم بدانید که هنرمندان موسیقی روی سن همیشه به هم لبخند می زنند.
و می خواهم بدانید که "هر کسی جانی را نجات دهد کل دنیا را نجات داده"

و خواهشی دارم: بگذارید همه برنده شوند.
و نصیحتی دارم: عشق تعمیم همه ی خوبی هاست."

راوی حرکت می کند. آبها ریخته می شود.
و اشک راوی را هیچ کس ندید، چون از واحه دور می شد.