۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

اول‌های سال نو و آخرای سال کهنه

امسال با همه‌ی سال‌ها فرق داشت.

همیشه قبل از این که اسفند تموم شه، ابرا عقده‌ی همه‌ی اون روزهایی که توی زمستون باید می‌باریدن و نباریدن خالی می‌کردن. به‌جز امسال!

همیشه اسفند آدمو دق می‌داد تا تموم شه. این هفته‌ی آخر سال همیشه کند می‌گذشت. به‌جز امسال که نفهمیدم کِی تموم شد!

دوست عزیزم عماد چند سال پیش ایده‌ی قشنگی داد و چهارشنبه سوری‌های پرهیاهوی شهر رو که همیشه دلهره‌آور و اعصاب خرد کن بود به یه آرامش به یاد ماندنی تبدیل کرد. کمک کرد تا تو اون روز کمی به خودمون، به گذشته‌مون و به چیزهایی که براشون زندگی می‌کنیم فکر کنیم. به جز امسال! امشب من استرس داشتم (که احتمالاً دلیلش خودم بودم) و هیاهوی شهر رو بیرون شهر هم احساس کردم.

...

حس عجیبیه! این شب‌های طولانی! این راه‌های شلوغ! این آدم‌های جور و واجور! این منِ عجیب و غریب! مخصوصاً امشب. حس عجیبی داره.

دلم می‌خواست تو یه اتوبوس شرکت واحد می‌نشستم و از پنجره بیرونو تماشا می‌کردم. واین اتوبوس هیچ وقت به مقصد نمی‌رسید! هیچ وقت! همین طور تو شهرها، دور میدونا، تو جاده‌ها رو گز می‌کرد. از کنار آدم‌ها می‌گذشت. آدمایی که دنبال یه لقمه نون، دنبال یه عشق پاک، دنبال جایی برای آرامش و دنبال راهی برای فراموش کردن این ور و اون ور می‌رن. و من فقط تماشا می‌کردم و اتوبوس هیچ و قت به مقصد نمی‌رسید! هیچ وقت! دلم می‌خواست پر شدن و خالی شدن صندلی‌های اتوبوس رو می‌دیدم. و خودمو که هیچ وقت از اتوبوس پیاده نمی‌شم! هیچ وقت! دلم می‌خواست فقط تماشا می‌کردم. و هیچ کار دیگه‌ای نمی‌کردم! هیچ کار!

دلم می‌خواست تو یه کلبه تو کوهستان زندگی می‌کردم. تو کوهستان اونقدر برف اومده بود که نه کسی می‌تونست به کلبه‌ی من بیاد و نه من می‌تونستم از اونجا برم! هر روز کمی از ماهی خشک کرده می‌خوردم و تمام روز رو پای شومینه روی صندلی گهواره‌ای می‌نشستم و حرکت شعله‌های آتش رو دنبال می‌کردم!

بوی مرگ می‌ده، نه؟!

دلم می‌خواست تلخی تنهایی رو بیواسطه می‌چشیدم! فقط با خودم دورمو شلوغ می‌کردم! تا این لامصبِ بی صاحابِ دهن سرویس رو یه‌کم می‌شناختم.

...

بگذریم!

احساس می‌کنم امسال کمی زودتر بهار شد. شاید برای این که سال سختِ من زودتر تموم شه! منظورم از سخت بد نیست. اتفاقای مهمی امسال افتاد. که همه‌شون خوب نبودن، ولی گذشت زمان نشون می‌ده که غیر قابل جبران نیستند. اواسط آذر امسال احساس کردم دارم وارد یه فصل دیگه‌ای از زندگیم می‌شم. احساس می‌کنم مسئولیتم بیشتر می‌شه. کمی می‌ترسم و کمی خوشحالم! امیدوارم وقتی دوباره اینجا رو می‌خونم یادم بیاد منظورم از این جملات چی بوده!

هنوز سال نو شروع نشده. بنابراین دلم نمی‌خواد اینجا سال نو رو تبریک بگم. شاید سال دیگه این کار رو بکنم! ولی اینو می‌تونم بگم:

سال خوبی داشته باشید!

0 Comments: