به پسرم
هر روز صبح، روزم را با تلاش برای فراموش کردن عقدههایی شروع میکنم که از اسارت وجودم نشأت گرفتهاند. اسیر زمان، اسیر مکان، اسیر شکم، اسیر پول، اسیر دیکتاتوری، اسیر آینده، اسیر گذشته و اسیر خودم. عجب حلقهای است این حلقهی اسارت: خودم و رفتارم در اسارت افکارم و افکارم در اسارت خودم و رفتارم. اما گاهی – شاید در حمام یا در خیابانهای خیلی خلوت (خیلی شلوغ) – افکار اسیرم را از سلولهایشان بیرون میکشم. شاید برای این که هوایی بخورند تا طغیان نکنند و حیثیت زندانبانشان را بر باد ندهند. شاید برای این که عرق تنشان را در اردوگاههای کار اجباری در بیاورم تا ورزیده و خسته شوند؛ که چه، نمیدانم. شاید هم قرار است سلولهایشان نظافت شود. اما این افکار خود میدانند که به حبث ابد محکومند. چشمانم را میبندم. یادم میآید آخرین مشق خوشنویسیام تنها مشقی بود که از نگاشتنش لذت بردم. چشمانم را میگشایم. انبوهِ سازها را اطرافم مییابم که گرد و خاک کمرنگشان کرده است. خلسههایی را یادم میآید که با یکیشان تجربه کردم و عرقهایی را به یاد میآورم که با یکی دیگرشان ریختم. عقب میایستم. گذشتهام را میبینم که اسیرش شدهام. پدر و مادر، مدرسه، تابستان و فعالیتهای فوق برنامهاش، دانشگاه و تجربههای پراکنده. عقبتر میایستم. آیندهام را میبینم که مدام رنگین و ننگین میشود. دانشگاه، ازدواج، کار، سفر، پول، کتاب. به خودم مینگرم. عشقهایی را به یاد میآورم که مرا در مثلث عقل و دل و ترس به این سو و آن سو میکشاندند. کتابهایی را به یاد میآورم که تا آخر خواندم. و آنهایی را که نیمه کاره رها کردم. زمزمهی اصوات تکراری و ناتکراری. گلهای قالی را میبینم که به آنها خیره شدهام. ابزارهایی را میبینم که با کمکشان مغزم را از کار میاندازم. و تنهایی و دیوانگیام را. و اکنون پسرم! به دنیا آمدنت امیدی است برای من. امیدی برای جبران! جبران کردهها و ناکردهها. امیدی است تا آنچه من نبودم تو باشی. امیدی است برای نجات دنیا توسط من (تو). پس، از امروز همهی زندگیام برای تو است. صبحها باید خیلی زود از خواب برخیزی. کتابهای زیادی باید بخوانی. کلاسهای زیادی باید بروی. سفرهای زیادی قرار است بروی و تجربیات زیادی قرار است کسب کنی. مدلهای زیادی قرار است بگیری. مصاحبههای زیادی در پیش داری. نظریات زیادی باید بدهی و حقایق بسیاری منتظر تو هستند تا کشفشان کنی. باید برایت به دنبال دوستدختری بگردم که لیاقت کسی چون تو (من) را داشته باشد. باید قبل از مرگم ایدههایم را برایت بازگو کنم تا در آینده به روش من زندگی کنی... کمی که بیشتر فکر میکنم میبینم این زندگی خودم است. زندگی خودم که نه زندگی خودم، بلکه ارثیهی پدریام است؛ که میخواهم آن را برای پسرم به ارث بگذارم. اما چطور میتوانم بار سنگینی که خود به دوش کشیدم به گردن او بیاندازم. باری که تنها حاصلش برایم یک روح خمود و چروکیده بود. چرا پسر من باید همهی آنچه که نوادگانش میخواستند باشد، شود. چرا پسر من! ... به پسرم فقط دو چیز میآموزم: خودش را و وسعت آزادی را! برای فرنام و پسر سیزده روزهاش ایلیا
1 Comment:
eyval, negareshet naaz shode to in postet.
Post a Comment