۱۳۸۵ دی ۲, شنبه

سفرنامه راوی 2: شب کویری دیگر

امشب خاطره­ها یک دفعه زنده شدند. قالیچه، گرمای آتش، نخل­های سراب، شتر، نبرد، آفتاب و ماه.
بگذریم...

از صحرا برایت بگویم: شن­های اینجا مانند شن­های واحه­مان نیستند. شکل نمی­گیرند. خاک در واحه حاصلخیز تر است. اما در چشمان تک­تکشان تمنای واحه شدن می­بینم. همه چیز در یکی شدن خلاصه می­شود. شن­ها هم تا به هم نچسبند شکلی به خود نمی­گیرند. خارهای صحرا را که ببینی می­فهمی چگونه می­توان در صحرا از تشنگی نمرد. از شترم چه چیزها که نیاموختم. امروز می­دانم زیر تیغ آفتاب کجا را به دنبال سایه بگردم.

باد هر روز در گوشم زمزمه می­کند: "طوفان شن را هیچ چیز جلودار نیست. نخل­های کوچکتان را باد می­برد. چادرهایتان در هم می­شکند. با بی­آبی چه می­کنید؟ با هجوم مارها و عقرب­ها چه می­کنید؟ تناقض سبز و زرد را چه می­کنید؟ طوفان شن همه را کور می­کند. پیش از آنکه اکسیر جاودانگیتان عمل آید خواهید مُرد." و من جوابی برایش ندارم.

اما ما نمی­خواهیم واحه­ای در صحرا بسازیم؛ می­خواهیم حاصلخیزی را به صحرا بیاموزیم. ولی آیا اینگونه فکر و رفتار می­کردیم؟ باید یاد می­دادیم – به همرزمانمان – که چه می­خواهیم و چه می­بینیم و چه می­کاریم و چه برداشت خواهیم کرد. آنها که چند روزی چادرهایشان را در کنار ما برپا کردند به ما فرصت دادند که عظمت انسان را برایشان توصیف کنیم. اما شاید نتوانستیم. آنچه ما می­بینیم اگر طلای ناب باشد وظیفه­ای به گردنمان می­نهد.

سوای واحه و صحرا؛ ما چرا روی کره­ی زمین هستیم؟ و چرا زمین تنها سیاره­ی کشف شده­ای است که هم از دور و هم از نزدیک رنگ و وارنگ است؟
سبزی واحه در برابر زردی کویر
آبی دریا در برابر سرخی خون
سفید و سیاه ین­ویانگ

۱۳۸۵ آذر ۲۱, سه‌شنبه

سفرنامه ی راوی: شب کویر 1

هوا کمی سرد است. هیچ ابری در آسمان نیست و ماه صحرا را روشن کرده. امشب دوست ندارم آتش روشن کنم. دست روی شن­ها می­کشم؛ گرم و خشک؛ اما کمی که گودتر می­روی تر می­شوند.
"تو این صحرای خشک چرا شن­ها خیس­اند؟ حتماً عرق کرده­اند. عرق شرم. شرم از اینکه چرا نمی­توانند در دل خود گیاهی برویانند. پس من چه بگویم؟!"
روی زیراندازم دراز می­کشم و به ماه خیره می­شوم. ساعدم را روی پیشانی­ام می­گذارم. شن­های تر بر پیشانی­ام بوسه می­زنند: "تو انسانی!!!"
حفره­های ماه به­وضوح پیداست. "ماه می­خوای بری چه کار؟ تو خودت ماهی!!!"
نور ماه آنقدر زیاد است که ستاره­های راه شیری کم­پیدا شده­اند.
دوباره به ماه خیره می­شوم: گلوله­ی گردِ بزرگِ روشنِ معلٌق.
چشم­هایم اشک می­آید. اشکم گرمتر از هواست. اشکم صورتم را گرم می­کند. اشکم مرا گرم می­کند.
انگشتانم را در شن­ها می­کنم و در حالی که هنوز در کف دستم کمی شن هست، دستم را از درون شن­ها بیرون می­کشم. "لَختی شن­ها مثل لَختی موی انسان است!!!"
وسط شن­ها سوراخ درست می­کنم.
یک سوراخ
دو سوراخ
سه سوراخ
...
این چهار سوراخ چهار راس مربعی به طول نیم متر را تشکیل می­دهد که از زیر شن­ها به هم راه دارند. عمق هر سوراخ حدود بیست سانتیمتر است.
- توی سوراخ­ها پر از آب است.
- آب دریای خزر است!
...
احساس سبکی می­کنم. چگالی هوا مگر چقدر کمتر از چگالی آب است که در آب می­توان معلق شد ولی در هوا نمی­توان؟!
...
- برای این که روی آب شناور شید باید این کار رو بکنید.
- اِ، این لکٌه­های رنگی چیه روی صورتت؟
...
اشکهام رو از روی صورتم پاک می­کنم. اشتباه کردم رفتم برات دستمال کاغذی آوردم تا اشک­هات رو پاک کنی. باید منم همون جا تو تاریکی می­نشستم زار زار به حال خودم، به حال تنهایی­هام گریه می­کردم.
اشتباه کردم!
...
- خوب گاهی وقتا آدما اشتباه می­کنن. ولی شما هم دیگه خیلی حساسیت به خرج می­دین.
- یه خصوصیت خوبی که تو داری اینه که جرأت گفتن اشتباه کردم رو داری.
- بگذریم. این پدربیامرزا آخر کلاهامون رو نمی­دن. یه نقشه کشیدیم، فردا نتیجه­اش رو می­بینید!
...
- یادته آخر شبا سیمین غانم گوش می­کردیم تا خواب بریم؟
- آره، دوران ایده­آلی بود.
- یه شب هم تا صبح راجع­به اسلام حرف زدیم.
- آره، من یه شب دیگه با یکی دیگه هم راجع­به اسلام حرف زدم. اون شب هم داشتم ماه رو نگاه می­کردم. خیلی نزدیک بود.
...
ماه داره غروب می­کنه.
ای کاش هیچ­وقت صبح نشه. به خورشید مثل ماه نمیشه زل زد!!!

۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

باورم نمی­شود

باورم نمی­شود که در سمت ساده­ی صادقِ پاکِ بهاریِ کودکِ عشق نایستاده باشی و باورم نمی­شود که چهره­ی معصومت حکایت از معصومیتت نکند.
باورم نمی­شود که شنیدن درد دلم – که درد دل بشریت است اگر به خود بنگرد – برایت تحمل ناپذیر باشد.
باورم نمی­شود.
باورم نمی­شود که روزی از کسی خاطره­ی تلخی داشته باشم زیرا که سرشت انسان را شیرین می­بینم.
باورم نمی­شود که روزی فصل­ها برایم بی معنای جدیدی آغاز شود و با کسی نخندیده باشم.
باورم نمی­شود که کسی نباشد تا برایش گریه کنم و باورم نمی­شود که کسی نباشد که ظرفیت شنیدن آنچه واقعاً هستم را داشته باشد.
و نمی­توانم باور کنم که خدا کسانی را نیافریده باشد که جرأت توصیف خود داشته باشد.

ای کاش دنیای بیرون وسیع تر از دنیای درونم بود تا گوشه­ای از خود را در آن جا می­دادم؛ گوشه­ای که ورم کرده.
ای کاش قلب انسانی جا برای گوشه­ای از قلب من داشت تا ورم به دیگر اعضایم سرایت نمی­کرد.
...
ای کاش من می­توانستم انسانی باشم که از انسان­ها انتظار دارم.

۱۳۸۵ آبان ۲۰, شنبه

If This Is Goodbye

My famous last words
Are laying around in tatters
Sounding absurd
Whatever I try
But I love you
And that's all that really matters
If this is goodbye
If this is goodbye

Yout bright shining sun
Would light up the way before me
You were the one
Made me feel I could fly
And I love you
Whatever is waiting for me
If this is goodbye
If this is goodbye

Who knows how long we've got
Or what were made out of
Who knows if there's a plan or not
There is our love
I know there is our love

My famous last words
Could never tell the story
Spinning unheard
In the dark of the sky
But I love you
And this is our glory
If this is goodbye
If this is goodbye


A Song By EMMYLOU HARRIS
From The Album ALL THE ROADRUNNING (WITH MARK KNOPFLER) (2006)

۱۳۸۵ آبان ۵, جمعه

تضمین

"
این حق من است که راضی باشم؛ اما باز - مثل سیاسی­های ساده­ی جوان پرشور – فکر فروشندگان وامانده­ی مواد مخدر در سراسر وطن؛ فکر رشوه­خوارانی که زندگی ما مردم را بر لب پرتگاه آورده­اند و هنوز شهوت کورشان برای باج­خواهی، دمی فرو نمی­نشیند؛ فکر آنها که هنوز شلاق صاحبخانه­ها بر تن نازک زندگی­شان به خشونتی خونین خط می­اندازد؛ فکر بیمارانی که طبیبان، هرگز دردهایشان را حس نمی­کنند بل خاطره­ی طربخانه­هایی را در خویش زنده نگه می­دارند که باز باید حق ملاقات با بیماران­شان را، تابستان­ها، در آنها خرج کنند؛ و فکر شبه روشنفکرانی که محور جمیع اندیشه­هایشان پوزخند زدن به میهن­پرستان و مومنان است و نان از راه خیانت خوردن و شهوت سفر به غرب و به اسم حضور در سنگری سیاسی، بر سر سفره­ی اجانب نشستن و زحمتکشان را مستمسک عیاشی­های خود کردن؛ و فکر کارمندان پیری که می­شناسیم­شان که هرچه می­کنند نمی­توانند حقوق­شان را، بالمناصفه، بین طلبکاران­شان تقسیم کنند و پیوسته به گریه می­افتند، فرصت نمی­دهد که زیستنی بی­اضطراب را تجربه کنم؛ و مجموع همین دلشوره­ها هم نمی­گذارد که زندگی­ام را آنطور بالمناصفه تقسیم کنم که سهمی کوچک از آن به من، همسرم و فرزندانم برسد و سهمی بزرگ به دیگران...تناقض...تناقضی شاید گریزناپذیر.
"

۱۳۸۵ مهر ۱۷, دوشنبه

سفر راوی

اوایل پاییز است. آفتاب واحه هنوز صورت را می سوزاند ولی امروز باد خنکی از سمت دریای مدیترانه می وزد. در گوشه ای از واحه همه ی واحه نشینان دور راوی داستان واحه حلقه زده اند. راوی بارش را بر اسب سوار می کند. یکی یکی با دوستانش روبوسی می کند.
راوی می گوید: "دوستان، یک سال در واحه در کنار شما زیستم.
آموختم و آموخته هایم را کامل کردم که بشنوم، بگویم، بنویسم، ببینم، ببویم، لمس کنم و بستایم.
آموختم که بشناسم و بشناسانم.
آموختم که تحمل کنم.
آموختم که برای بهار برنامه ریزی کنم و برای تابستان و پاییز نیز. که فصل ها هرکدام چیزهایی برای کاشتن دارند.
آموختم که از خورشید سبقت بگیرم.
و آموختم که بیاموزم.
اما باید بروم. چرا که در صحرا چاهی است که انتظارم را می کشد. تا نخل هایی دورش بکارم و واحه ای دیگر...
اما خواستم بیاموزم که عشق بورزید، که بلد بودید و اگر نتوانید عشق بورزید واحه به صحرا تبدیل می شود.
و خواستم بیاموزم که چگونه چراغ ها را روشن کنید تا بتوانید توصیف کنید. زیرا در تاریکی چیزی دیده و سنجیده نمی شود.
و نشان دادم که فضیلت های انسان ها بیش از آنهایی است که می شناسیم و می ستاییم.
و نشان دادم که اعتقاد ارزشمندتر از چیزهایی است که به جای آن معامله می شود.
و می خواهم بدانید که تفاوت انسان ها حکمت و ارزشی بیش از آنچه تصور می شود دارد.
و می خواهم بدانید که چقدر ارزشمندید و چقدر راحت می توانید بی ارزش شوید.
و می خواهم بدانید که واحه متعلق به صحرا است.
و می خواهم بدانید که هنرمندان موسیقی روی سن همیشه به هم لبخند می زنند.
و می خواهم بدانید که "هر کسی جانی را نجات دهد کل دنیا را نجات داده"

و خواهشی دارم: بگذارید همه برنده شوند.
و نصیحتی دارم: عشق تعمیم همه ی خوبی هاست."

راوی حرکت می کند. آبها ریخته می شود.
و اشک راوی را هیچ کس ندید، چون از واحه دور می شد.

۱۳۸۵ شهریور ۳۰, پنجشنبه

تولد واحه، روایت 85

آفتاب صحرا داغ است. واحه سایه دارد.
صحرا شنزار است. در خاک واحه می توان سبزی خوردن کاشت.
صحرا اسبان و شتران را می کشد. واحه شتران و اسبان را سیراب می کند.
صحرا به واحه می تازد. واحه با صحرا می سازد.
صحرا همه ی روزهایش یک شکل است. واحه تنوع دارد.
شب صحرا سرد. شب واحه عشق.
صحرا خاطراتش را با شن می پوشاند ولی هر گوشه ی واحه برای ساکنینش خاطره تعریف می کند.
صحرا نشینان واحه را در سراب می بینند. واحه نشینان در سراب صحرانشینان دارند می زیند.

اینا رو حدود سه ماه پیش وقتی که پشت نخل های واحه روی تخته سنگم نشسته بودم و داشتم غروب صحرا رو تماشا می کردم نوشتم. اون روز هیچ وقت یادم نمی ره. باد با خودش از دوردست بوی خون می آورد.


شبش واحه داران جلسه داشتن. البته یکی از واحه نشینان هم اون شب تو جلسه بود. اون شب ریش سفید واحه با همون سروی همیشگیش گفت: "دوستان، جنگ شروع شده. یکی برای همه، همه برای یکی".
جوونا، اونایی که ادعا داشتن، اونایی که از مرگ نمی ترسیدن و حتی اونایی که ادعایی نداشتن دور هم جمع شدن و برای حمله به دل صحرا برنامه ریزی کردن. یکی خنجر قدیمی اش رو تیز می کرد. یکی از جنگ های قبلیش تعریف می کرد. یکی فنون رزمی رو تعلیم می داد. یکی لبخند می زد. خلاصه هر کی هر کاری از دستش بر می اومد می کرد. بعدش هم همه رو مشغول سر و کله زدن با همسرهاشون می دیدی.
صبح موقع حرکت ریش سفید واحه بهمون گفت از اوضاع و احوالتون ما رو بی خبر نذارید.
اما اون روز یه چیز دیگه هم به ما گفت. گفت که دیشب چند نفر از واحه نشینان شبونه از ترسشون فرار کردن. همه مون نگران شدیم. کسی که واحه رو تجربه کرده باشه تو صحرا به سادگی نمی تونه دوام بیاره. ریش سفید گفت مسئولیتمون سنگین تر شده. ولی نگران نباشید:

The souls of heaven
are stars at night
They will guide us on our way,
until we meet again
another day.

حرکت کردیم. به سمت صحرا با شتر (Camel).
عصرها وقتی آفتاب کم جون می شد:

When the desert sun has passed horizon's final light
and darkness takes its place...
We will pause to take our rest.
Sharing songs of love,
tales of tragedy

و همه با عشق زخم هاشون رو التیام می دادن و زنده می موندن.
گاهی شب ها هم ریش سفید برامون شعر می خوند:

When a poet sings the song and all are hypnotised,
enchanted by the sound...
We will mark the time as one,
tandem in the sun.
The rhythm of a hymn.

و همه صبح ها که از خواب پا می شدن پر از انرژی بودن:

When the dawn has come
sing the song,
all day long.

We will move as one,
bear the load
on the road.

روزهای سختی بود. ما به هیچ چیز جز صلح و آرامش فکر نمی کردیم و پیش می رفتیم. شب ها چیلی می خوردیم و می خندیدیم.
اما همه اش هم خاطره ی خوب نبود اون روزا. بعضی شب ها ناله ی زخمی ها اشک هامون رو سرازیر می کرد. بعضی ها هم که تاب نیاوردن و از ما جدا شدن. و ما باز هم نگران پیکار صحرای بی رحم با اونا می شدیم.
امروز از شروع جنگ سه ماه می گذره و کم کم داره جنگ تموم میشه. ما تقریبا برگشتیم واحه.با کوله باری از تجربه که با هم بدست آوردیم و برای بچه هامون تعریف می کنیم. کلی راه چاه توی صحرا یادگرفیم. کلی عاشق همدیگه شدیم. کلی بزرگ شدیم.
ریش سفید نوید داده که فرزند واحه داره به دنیا میاد. همون که همه انتظارش رو می کشن. همون که ریش سفید وعده داده بود.
از این به بعد می تونیم در کنار همسرامون تو واحه کشاورزی کنیم.
The souls of heaven
are stars at night.
They will guide us on our way,
until we meet againanother day.
The souls of heaven
turn to stars
every single night
all across the sky...
they shine.

۱۳۸۵ مرداد ۸, یکشنبه

نمیدونم

روزا میاد و میره و آدما رو با خودش میاره و میبره. بعضی ها سخت میان، بعضی ها هم سخت میرن. بعضی ها هم هر دو. بعضی ها یه دفعه می رن، یه موقعی که اصلا انتظارش رو نداری.
کسی که دوسش داری و کنارش نشستی هیچ وقت فکر نمی کنی که یه روزی ممکنه دیگه نباشه، یه روزی دیگه نمی تونی باهاش گپ بزنی یا بهش بگی دوستت دارم. یا دستش رو بوس کنی یا براش یه لیوان آب بیاری یا بهش بگی برات قصه بگه.
جای خالیش رو همیشه گوشه ی هال خونتون حس می کنی. دیگه نمی تونی روی تختش ببینیش که دراز کشیده. دیگه نمی تونی بری یه شهر دیگه که روی ماهشو ببینی. دیگه نمی تونی بهش سلام کنی یا باهاش خداحافظی کنی.
اون رفت. رفت و من نتونستم باهاش خداحافظی کنم. شب ها که می خوابم از خدا می خوام که بذاره بیاد تو خوابم تا باهاش خداحافظی کنم.
نشد آخرین لحظه پیشش باشم. نشد شب ها تو بیمارستان کنارش بیدار بمونم.
آدما وقتی میرن تازه می فهمی که چه قدر دوسشون داشتی، چقدر بهشون وابسته بودی و چقدر دوست داشتی بیشتر می دیدیشون.
حالا بی بی رفته، همون که منو بزرگ کرد. همون که همیشه طرفداریم رو می کرد. همون که بهش می گفتیم برامون کلوچه درست کنه. خرمایی، لوزی ...
من نمیدونم دیگه کی می بینمش. نمیدونم چطوری پیداش کنم. نمیدونم کجا یه لیوان آب دستش بدم. نمیدونم...

۱۳۸۵ تیر ۲۳, جمعه

عشقه

دارم فکر می کنم که اگه یه چیز دوست داشتنی توی سرزمین عجایب وجود داشته باشه باید تو شهرمون هم باشه. بعضی وقتا نمیشه عاشق یه چیزایی یا یه کسایی نبود. بعضی آدما رو نمی تونی دوست نداشته باشی چون اونا نمی تونن تو رو دوست نداشته باشن.
عشق واژه ایه که نمیشه تعریفش کرد ولی همه ی آدما می دونن چیه.
نمی خوام امروز تعریفی از عشق ارائه کنم ولی می خوام نمونه ی بی چون و چرای یه عشق ناب رو توصیف کنم. گرچه می دونم که از پسش بر نمیام:

یک روز دو نگاه در هم گره خورد و دو انسان را به هم گره زد. از آن روز به بعد گیاهی شروع به رشد کرد؛ دور دست ها و پاهای آن دو پیچید و آنها را به آسمان برد. و اوج گرفت و اوج گرفت.
آنقدر پیچید و اوج گرفت تا آن دو را در هم آمیخت.
آن دو را در هم آمیخت تا نتیجه ی پیچیدن و اوج گرفتنش را ببیند.
آن دو را در هم آمیخت تا میوه ی برتر از آنها را به بار بنهد.
آن دو را در هم آمیخت تا زندگی را بهتر به پیش ببرد. تا روح جهان از حرکتش باز نایستد.
آن دو را در هم آمیخت تا بفهمند و بفهمد که اینجا انعکاسی از آنجاست.
آن دو را در هم آمیخت تا همه بدانند چرا پاییز برگ درختان می ریزد و بهار دوباره درختان سبز می شوند.
آن دو را در هم آمیخت چون خدا وحدت را می خواهد. چون خدا زندگی را در جریان می خواهد. چون خدا می خواهد.
و از قطرات آبی که از آن دو می چکید گیاه آبیاری شد و میوه داد.
و این میوه، میوه ی عشق است. میوه ای که آن دو انسان از این به بعد چشم به او دوخته اند و باقی عمرشان را صرف رسیدن این میوه می کنند تا با خیال راحت برگردند. تا میوه ی عشقشان در سرزمین عجایب جاودانه بماند.
و ما هرکدام میوه ی دو میوه ی دیگریم و هر دومان میوه ای خواهیم داشت تا جهان پویا بماند.
و این داستان شنیدنی ترین داستان خداست که پیوسته برای بندگانش تعریف می کند.
و این عشق از ناب ترین عشق هایی است که خدا آفریده :
عشق مادر به فرزند
عشق پدر به فرزند
عشق فرزند به مادر
عشق فرزند به پدر
(عشق میوه ها به هم، به گیاهان، به خدا)

و امروز روز عشق سوم است.

بهشت زیر پای مادران است چون آنها عشق ناب را منتشر می کنند.
چشمه های عشق را دوست داشته باشیم.

۱۳۸۵ تیر ۹, جمعه

Vision Statement

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن‌ها را با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

۱۳۸۵ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

روزگار...انسان

ای روزگار! تو عین یه سکه می مونی که مدام این ور و اون ور می شی.

امروز عاشق توام. فردا ازت متنفرم.
امروز می خوام باشی. فردا نمی خوام ریختت رو ببینم.
امروز دستم تو دستته. فردا مشتم تو صورتته.
امسال هوا بهاریه. پارسال همش پاییز بود.
صبح امروز فلانی خفن بود. ظهر امروز هیچی سرش نمیشد.
پیش تو از دست فلانی ناراحتم. پیش فلانی از دست تو ناراحتم.
امروز همه ی اشکالاتت رو می گم. فردا دیگه هیچ اشکالی ازت نمی گیرم.
امروز همش من حرف می زنم. از فردا همش من میشنوم.
امروز با هیچ کس سلام نمی کنم. فردا به همه ی دخترا سلام می کنم.
امروز تو سنگ صبور منی. فردا آخر دهن لقی.
امروز من تو وبلاگم دنیا قشنگه. فردا تو وبلاگم همه چی سیاهه.

عجب سرزمینیه. تو خونه ی خودمون از این بساطا نبود که.
تو کتابم نوشته توی شهر اوز همه عینک آبی می زنن. شاید به خاطر همینه. به خاطر این که همه چیز رو از یه دید ببینن. (چون چشم آدما رنگیه). منم رفتم یه عینک آبی خریدم. ولی اونم بعضی وقتا کثیف می شه.

ای انسان! تو روزگار رو با همه ی آدماش عین یه سکه مدام این ور و اون ور می کنی.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۵, جمعه

خواهش

‏جمعه‏، 2006‏/05‏/05

ساعت 1:55 صبحه. داشتم چیزایی رو که قبلا نوشته بودم می خوندم. گفته بودم خدایا ممنون که هستی. آره درسته؛ ممنون که هستی. و من می خوام که یه باره دیگه بودنت رو ثابت کنی. کمکم کن. نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام از دستشون بدم. امروز کمی فکر کردم و دیدم که میشه حلش کرد. فقط یه کم جرات، یه کم خلاقیت و یه کم لطف می خوام. نذار انتهای یه خاطره ی خوب یه خاطره ی بد ثبت بشه.

ممنون...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

بغض


‏يکشنبه‏، 2006‏/04‏/30
امروز آسمون بغض کرده بود. بعضی وقتا بغضش می ترکید و بارون میومد. نورش رو می دیدی، اشکش رو میدی، اما صداش در نیومد.
نمیدونم تو دیگه چرا بغض کردی! نمیدونستم تو هم تو سرزمین عجایب افتادی. نمیدونستم تو هم دلت برای کلوچه های مادربزرگ تنگ شده. نمیدونستم تو هم کلوچه می خوری!

...یا شاید...

امروز بعضی وقتا بارون میومد، بعد پشت بندش آفتاب می شد. شاید یه انسان بزرگ اون موقع ها می خواسته پیاده بره جایی. تا حالا ندیده بودم ابرا برای کسی چتر بشن. یعنی آمدما اینقدر می تونن بزرگ باشن؟ اینقدر می تونن مهم باشن؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۹, شنبه

Shaize

این سایت آخرش منو می کشه
پست آخرم تا امروز افتاده قبل از
fidof506

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱, جمعه

این متن ماله دیروزه، اینترنتم تموم شده بود امروز گذاشتم برات
‏شنبه‏، 2006‏/04‏/29
خیلی وقته که توی این فایل چیزی ننوشته بودم. بازم دارم axiom of choice گوش می دم. فردا امتحان جبر خطی دارم. چرا این فکر از مغزم بیرون نمیره؟ که به کی میشه اعتماد کرد؟ کسی تو این دنیا هست که لازم نباشه فکر کنی چطوری باهاش رفتار کنی؟
مرد را دردی اگر باشد خوشست درد بی دردی علاجش آتش است
یه دفه یاد این شعر افتادم. البته می دونم چرا یادش افتادم، ولی نمی گم.
زندگی همش انتخابه، همش سر دوراهی قرار گرفتن و تصمیم گرفتنه. ما تو این دنیا دنبال چی هستیم؟
این دفعه دیر وقت نیست. تازه 12:24 است. اوایل اردیبهشته. این متن منو دلتنگ یه بنده خدایی می کنه. می خوام برات آرزو کنم. آرزو کنم که هیچ وقت نتونی جلوی لبخندت رو بگیری. که هیچ وقت نتونی جلوی عشق ورزیدنت رو بگیری. هیچ وقت نتونی حرفت رو نزنی. آرزو می کنم که به مرگ مغزی بمیرم.
این هفته تجربه ی مهمی داشتم. اگه چشم نداشتی چی می شد؟ هیچی فقط خیلی چیزا که آرزو می کنی نبینی رو نمی دیدی. اون وقت می تونستی تو تاریکی کتاب بخونی. اون وقت از تاریکی نمی ترسیدی. اون وقت بوی بهار رو می تونستی استشمام کنی. اون وقت می تونستی یه دوست دختر زشت داشته باشی و دوسش داشته باشی. اون وقت هیچ وقت این سوال فکرت رو مشغول نمی کرد که "آیا چیزی که دارم می بینم واقعا همون چیزیه که هست؟"
اما من که می بینم! من چه کار کنم؟ من می تونم لبخندها رو ببینم. لبخند هایی که به من می گن باید به کی و چطور خدمت کنم. لبخند هایی که به من می گن کارهایی که می کنم چقدر ارزش دارن.
خدایا تو چی هستی؟ چی هستی که می تونی تناقض ها رو اینقدر قشنگ کنار هم جمع کنی. چطور ممکنه یه نابینا روی چشای یه بینا تسلط داشته باشده و یه بینا روی چشای خودش تسلط نداشته باشه و جلوی اشکی که توشون جمع می شه رو نتونه بگیره؟
چطور می شه که یه آدم که تا حالا ندیدیش و اونم تو رو ندیده و نمی تونه ببینه به مهم ترین سوال زندگیت جواب به این خوبی بده؟ بدون اینکه یه کلمه باهات حرف بزنه.
همیشه مهمترین چیزایی که یاد گرفتم از کسایی بوده که باهاشون حرف نزدم.
خدایا،
به اونایی که دارن خدمت می کنن و خودشون متوجه نیستن ارزش کارشون رو نشون بده.
اونایی که دوست دارن خدمت کنن رو با مرگ مغزی از این دنیا ببر.
به اونایی که منتظرن صبر یاد بده.
اونایی که زندگیشون به یه اتفاق احتیاج داره تا حرکت کنن رو در معرض اتفاق قرار بده.
به اونایی که فکر کردن بلدن یاد بده حرف بزنن یا به اونایی که حرف زدن بلدن یاد بده فکر کنن.
کمکون کن تا هر روز برامون یه عید باشه.

خدایا،
ممنون از اینکه منو با حقایق روبرو می کنی.
ممنون از اینکه آدمای بزرگی رو در کنارم قرار دادی.
ممنون از اینکه هستی!

fidof506

بالاخره بعد از چهار ماه و خرده ای، سه روز ما تموم شد!

امروز احساس می کنم بچه ای که داشتیم بزرگ می کردیم داره روی پاهاش تاتی تاتی می کنه و چه احساس قشنگیه. مبارکت باشه.

این کوچولو به من خیلی چیزا یاد داد. و خیلی آدمای عزیزی رو به من معرفی کرد. میدونم که دوباره می بینمش و میدونم که دلم براش تنگ می شه.

وحید جان، محمٌدرضا و علی عزیز خسته نباشید. گرچه همه کمک کردن.

هیچ کس خسته نباشه

آخیش

حالا دوباره می تونم iq بزنم!

۱۳۸۵ فروردین ۳۰, چهارشنبه

خرده چایی

امروز یکی از بچه ها یه جوک برام تعریف کرد :
یه مورچه عاشق دختر همسایشون شده بود. بعد از یه سال فهمید دختره خرده چایی بوده!!!
این اتفاق برای خیلی از جوونای اطرافمون می افته. دقت کرده بودین؟

۱۳۸۵ فروردین ۲۷, یکشنبه

واحه

روی زمین یه جاهایی هست که برای بعضی از آدما چیزی بیشتر از اون چه که دیگران می بینند رو تداعی می­کنه. مثلا جبهه؛ مثلا یه خونه­ی پدری؛ مثلا یه کوچه که تو رو یاد یه نفر که یه روزی از اون کوچه رد شده می­اندازه؛ یا حتی واحد هفتم یه آپارتمان که برای شما فقط یه واحد هفتمه، برای ما واحه است!
اجازه بده یه واژه رو تعریف کنم : مقدس. مقدس به چیزی میگن که بتونه صفات خدا رو به وحدت برسونه و به خاطر این یه صفته چون کاملا مفهومی نسبی داره. هر چی صفات بیشتری رو تو خودش جمع کنه مقدس­تره. صفاتی مثل عدل، آزادی، عشق، خلاقیت، جامع نگری. انسان­ها بیشتر می­تونن مقدس باشند چون چیزی تو دنیا بیشتر از اونا نمیتونه این صفات رو یکجا جمع کنه. من فکر می­کنم هروقت چیزی مقدس شمرده میشه باید یه ربطی به یه انسان داشته باشه. مکان مقدس هم به خاطر آدمهایی که اونجا بودن یا هستن مقدس شمرده میشن.
بذار کمی هم راجع به جامع نگری توضیح بدم : کسی جامع نگره که بتونه دید وسیع تری از شبکه علت و معلولی داشته باشه. مثلا وقتی یکی یه سد می­سازه باید اینو بدونه که اگه جلوی مسیر این رودخونه رو می­بنده ممکنه روستای پایین دست دیگه آب نداشته باشه یا جنگل بعدی خشک می­شه. خدا بزرگترین جامع نگرها است چون علاوه بر اینکه همه­ی شبکه علت و معلولی رو می­بینه هم در بعد زمان و هم در بعد مکان از این توانایی برخورداره. خودش می­دونه که دیگه تو چه ابعاد دیگه­ای می­تونه این کار رو بکنه. این همون چیزیه که بعضی­ها بهش می­گن حکمت.

(این که از این جا به بعد حرفام چه ربطی به از این جا به قبل حرفام داره یه کم فکر می­خواد و یه کم هم باید در جریان اتفاقات باشی)
حالا یه جایی رو تصور کن که هر روز از ساعت 8:30 صبح تا حداقل 8 شب از چند تا جوون پر می­شه و من می­خوام بگم که اون جوونا اون­جا چه کار می­کنن.
میشنوی که دارن بحث می­کنن که کسی نباید جمعه بیاد سورنا بعد جمعه که میری میبینی همشون هستن!
به یکیشون می­گی اگه سورنا تعطیل شد چی؟ میگه خوب یه سورنای دیگه می­زنیم چون به چیز دیگه­ای اصلا نمی­تونه فکر کنه.
یکی دیگه­شون می­گه روزایی که نیستم خیلی ناراحتم؛ می­ترسم عقب بمونم.
اون جمعه­هایی که نمیاد سر کار وقتی یه کم بیشتر-تا ساعت 9- می­خوابه تمام روز سر درد داره.
اون یکی از خستگی از لحظه­ای که تصمیم می­گیره بخوابه 5 دقیقه قبلش خواب رفته!
یکی خونه­ش رو داده، یکی کامپیوترش رو، یکی همه­ی ایده­هاش رو، یکی هم همه­ی زندگیش رو گذاشته وسط که...
که چی ؟
این سوالیه که خیلی ها می­پرسن.
وقتی بگم یکیشون قبلا ساعتی 5 هزارتومان حقوق می­گرفته ولی الان که اینجاست ساعتی 2 هزارتومان نمیگیره تو چی راجع بهش فکر می­کنی؟
چون اینجا تنها جاییه که می­شه توی پروژه­هاش Backtrack بزنی.
چون اینجا تنها جاییه که پروژه­هاش قبل از اینکه اجرا بشن یا براشون تبلیغ بشه مشتری پروپا قرص دارن.
چون اینجا تنها جاییه که توانایی 2 نفر بیشتر از جمع توانایی تک تکشونه.
چون اینجا تنها جاییه که برنامه نویساش با مشتری دعوا می­کنه تا بهش بفهمونه که این بیشتر به دردت می­خوره.
چون اینجا تنها جاییه که یکی از انگلیس میاد میگه من کاشکی تو شرکت شما می­تونستم کار کنم.
چون اینجا تنها جاییه که بعضی­ها می­خوان بدونن توش چه تخصصی نیازه بعد می­خوان برن یادش بگیرن که بعدش بیان تو سورنا کار کنن.
چون اینجا تنها جاییه که بچه­هاش دوست دارن برای کلمه­های انگلیسی معادل فارسی پیدا کنن بعدش از اونا اسفاده کنن.
چون اینجا تنها جاییه که کارمند جرات میکنه به نظر مدیر علنا اعتراض کنه.
چون اینجا هرکس که فهمید چقدر می­تونه تو کارش خلاق باشه دیگه نگفت حقوق من کمه یا کارم بی کلاسه.

حالا فهمیدی چرا از اونجا پا شده اومده اینجا با این حقوق کم کار می­کنه؟
همه فقط یکی دو تا از اون پنج صفت مقدس رو برای خودشون می­خوان، بنابراین وقتی می­بینن یکی یه کاری می­کنه که به نظر با اون یکی دو تا صفت متناقضه می­گن کارش اشتباهه در حالی که اون شاید چیزای بیشتری رو می­بینه و می­خواد.

چیزایی که گفتم همش راجع به همون واحد هفتم بود. جایی که با همه­ی کوچیکیش تونست چه قلب­های بزرگی رو تو خودش نگه داره و حالا دیگه خیلی بزرگ­تر از هفتاد، هشتاد متر مربعیه که هست. جایی که آدما توش کار نمی­کنن برای این که چیزی بدست بیارن، بلکه توش کار می­کنن تا چیزی رو که به دست آوردن از دست ندن و بتونن به دیگران هم بدن. حالا می­فهمم چرا مرتفع ترین واحد اون ساختمونه : تا شاید بتونه آدمای توش رو به جایی که لیاقتش رو دارن نزدیک­تر کنه.
دیگه با خیال راحت می­تونم مکان مقدس بدونمش.

این رو هم برای کسایی که منو کم­تر از قبل می­بینن می­گم :
یه جاهایی بوی کلوچه­هی مادربزرگم رو استشمام می­کنم. شاید یه راهی به خونمون داشته باشه!
"من هم نمی­خوام از دستش بدم پس مجبورم که چهره­ی دوست داشتنی­تون رو کمتر ببینم"

۱۳۸۵ فروردین ۲۰, یکشنبه

تا فقر هست، آزادى نيست

: این مطلب تکان دهنده رو چند روز پیش توی روزنامه ایران خوندم

يكى از بزرگترين تراژدى هاى بشرى عصر ما اين است كه هر ساله ميليون ها نفر در سراسر جهان به خاطر فقدان آن چيزهايى مى ميرند كه در دنيا مازاد بر نياز همه انسان ها توليد مى شوند.در سراسر جهان حدود يك ميليارد نفر با روزى كمتر از يك دلار و سه ميليارد نفر با روزى كمتر از سه دلار سر مى كنند. بيش از يك ميليارد نفر از دسترسى به آب سالم بى بهره اند و ۲‎/۴ ميليارد نفر به امكانات بهداشتى دسترسى ندارند. هر ساله ۵ ميليون كودك بر اثر گرسنگى و بيش از ۱۲ ميليون نفر مجبور به خود فروشى براى تأمين مايحتاج اوليه زندگى شان مى شوند.فقر، ميليون ها كودك را هر ساله مجبور به ترك تحصيل مى كند و اميد به زندگى در آفريقا نسبت به ايالات متحد ۳۵ سال كمتر است. با توجه به اين واقعيات ما براى پايان بخشيدن به چنين اوضاع اسفناكى چه مى توانيم بكنيم؟ به گزارش دفتر مطالعات بين الملل خبرگزارى دانشجويان ايران (ايسنا) اولى ترين هدف در ميان اهداف سند توسعه هزاره ملل متحد كه در سپتامبر ۲۰۰۰ ميلادى به امضاى قريب به اتفاق كشورهاى جهان رسيد، حذف فقر و گرسنگى در سراسر جهان بوده است. هدف اين سند كاهش تعداد افرادى كه كمتر از يك دلار در روز درآمد دارند به نصف، تا سال ۲۰۱۵ است اما بر اساس برآوردها، به صورتى مصيبت بار عقب تر از اين طرح هستيم. پرداخت ها و سياست هاى فعلى جهانى با ارزش هاى مشترك بشريت انطباق ندارند و هماهنگ نيستند. كشورهاى غنى مبالغ بسيار اندكى را به كمك هاى خارجى به كشورها و مردم فقير اختصاص مى دهند، به عنوان مثال هزينه هاى سالانه نظامى در جهان به بيش از ۹۰۰ ميليارد دلار بالغ مى شود كه نيمى از آن متعلق به ايالات متحده است در حالى كه ميزان كمك هاى توسعه اى سالانه فراتر از ۵۰ تا ۶۰ ميليارد دلار نيست. جنگ عراق بر اساس آمار اداره مديريت و بودجه كاخ سفيد براى آمريكا تاكنون ۱۳۰ ميليارد دلار هزينه در پى داشته است. كاخ سفيد در صدد است كه ۱۰۰ ميليارد دلار ديگر به جنگ و هزينه هاى مربوطه در افغانستان و عراق اختصاص مى دهد. برخى كشورهاى در حال توسعه در زمره بزرگترين كشورهاى پر هزينه به لحاظ نظامى قرار گرفته اند، به عنوان مثال جايپال ردى، وزير اطلاع رسانى و صدا و سيماى هند اظهار داشته است، اگر هند و پاكستان تصميم بگيرند، ۵۰ درصد هزينه هاى دفاعى و نظامى خود را تقليل دهند، فقر در آنها مى تواند طى پنج سال آينده از بين برود. فقر، چالش امنيتى بزرگى است كه توجه به آن مهمتر و فورى تر از توجه به گسترش دموكراسى است، وقتى كه مردم، نگران بر طرف كردن گرسنگى فراروى خود و خانواده شان هستند، چگونه مى توانند به دموكراسى علاقه مند باشند و اصول آن را درست پياده و اجرا كنند؟ ميليون ها نفر از مردم هر روزه در تلاش اند تا از كشور خود بگريزند تا شايد فرصت هاى بهترى در جوامع مرفه تر نصيب شان شود

۱۳۸۵ فروردین ۳, پنجشنبه

حقیقت خلقت

کسی چه میدونه حقیقت خلقت این جهان چیه
می ترسم راهم منو از حقیقت خلقت دور کنه
می گن زنها به حقیقت خلقت نزدیک ترن
ما که نفهمیدیم این زنها کی هستن
بعضیاشون عقلشون اندازه مردمک چشمشونه
بعضیاشون هم اصلا برای آدم حرف نمی زنن
!!!تو بگو کی به حقیقت خلقت نزدیک تره