۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

بغض


‏يکشنبه‏، 2006‏/04‏/30
امروز آسمون بغض کرده بود. بعضی وقتا بغضش می ترکید و بارون میومد. نورش رو می دیدی، اشکش رو میدی، اما صداش در نیومد.
نمیدونم تو دیگه چرا بغض کردی! نمیدونستم تو هم تو سرزمین عجایب افتادی. نمیدونستم تو هم دلت برای کلوچه های مادربزرگ تنگ شده. نمیدونستم تو هم کلوچه می خوری!

...یا شاید...

امروز بعضی وقتا بارون میومد، بعد پشت بندش آفتاب می شد. شاید یه انسان بزرگ اون موقع ها می خواسته پیاده بره جایی. تا حالا ندیده بودم ابرا برای کسی چتر بشن. یعنی آمدما اینقدر می تونن بزرگ باشن؟ اینقدر می تونن مهم باشن؟

2 Comments:

ناشناس said...

سلام آلیس ، ببینم ، تو سرزمین عجایب هم میشه ناراحت موند ؟

..: Spritچou :..

علی said...

فقط تو سرزمین عجایب می شه ناراحت موند