۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

باورم نمی­شود

باورم نمی­شود که در سمت ساده­ی صادقِ پاکِ بهاریِ کودکِ عشق نایستاده باشی و باورم نمی­شود که چهره­ی معصومت حکایت از معصومیتت نکند.
باورم نمی­شود که شنیدن درد دلم – که درد دل بشریت است اگر به خود بنگرد – برایت تحمل ناپذیر باشد.
باورم نمی­شود.
باورم نمی­شود که روزی از کسی خاطره­ی تلخی داشته باشم زیرا که سرشت انسان را شیرین می­بینم.
باورم نمی­شود که روزی فصل­ها برایم بی معنای جدیدی آغاز شود و با کسی نخندیده باشم.
باورم نمی­شود که کسی نباشد تا برایش گریه کنم و باورم نمی­شود که کسی نباشد که ظرفیت شنیدن آنچه واقعاً هستم را داشته باشد.
و نمی­توانم باور کنم که خدا کسانی را نیافریده باشد که جرأت توصیف خود داشته باشد.

ای کاش دنیای بیرون وسیع تر از دنیای درونم بود تا گوشه­ای از خود را در آن جا می­دادم؛ گوشه­ای که ورم کرده.
ای کاش قلب انسانی جا برای گوشه­ای از قلب من داشت تا ورم به دیگر اعضایم سرایت نمی­کرد.
...
ای کاش من می­توانستم انسانی باشم که از انسان­ها انتظار دارم.

1 Comment:

ناشناس said...

چرا نباید باورت بشه؟
این رو نوشتم که بگمخوندم ولی هیچی نفهمیدم