۱۳۸۵ آبان ۵, جمعه

تضمین

"
این حق من است که راضی باشم؛ اما باز - مثل سیاسی­های ساده­ی جوان پرشور – فکر فروشندگان وامانده­ی مواد مخدر در سراسر وطن؛ فکر رشوه­خوارانی که زندگی ما مردم را بر لب پرتگاه آورده­اند و هنوز شهوت کورشان برای باج­خواهی، دمی فرو نمی­نشیند؛ فکر آنها که هنوز شلاق صاحبخانه­ها بر تن نازک زندگی­شان به خشونتی خونین خط می­اندازد؛ فکر بیمارانی که طبیبان، هرگز دردهایشان را حس نمی­کنند بل خاطره­ی طربخانه­هایی را در خویش زنده نگه می­دارند که باز باید حق ملاقات با بیماران­شان را، تابستان­ها، در آنها خرج کنند؛ و فکر شبه روشنفکرانی که محور جمیع اندیشه­هایشان پوزخند زدن به میهن­پرستان و مومنان است و نان از راه خیانت خوردن و شهوت سفر به غرب و به اسم حضور در سنگری سیاسی، بر سر سفره­ی اجانب نشستن و زحمتکشان را مستمسک عیاشی­های خود کردن؛ و فکر کارمندان پیری که می­شناسیم­شان که هرچه می­کنند نمی­توانند حقوق­شان را، بالمناصفه، بین طلبکاران­شان تقسیم کنند و پیوسته به گریه می­افتند، فرصت نمی­دهد که زیستنی بی­اضطراب را تجربه کنم؛ و مجموع همین دلشوره­ها هم نمی­گذارد که زندگی­ام را آنطور بالمناصفه تقسیم کنم که سهمی کوچک از آن به من، همسرم و فرزندانم برسد و سهمی بزرگ به دیگران...تناقض...تناقضی شاید گریزناپذیر.
"

2 Comments:

ناشناس said...

تضمین؟ داستان همان زیستن بالمناصفه با تضادها است. تضمین می خوای چی کار؟

علی said...

نه برادران
تضمین یه آرایه ی ادبی است