"The secret of getting ahead is getting started. The secret of getting started is breaking your complex overwhelming tasks into small manageable tasks, and then starting on the first one."
۱۳۸۶ مهر ۲۹, یکشنبه
۱۳۸۶ مرداد ۱, دوشنبه
A great civilization is not conquered from without until it has destroyed itself from within.
W. Durant
۱۳۸۵ اسفند ۱۵, سهشنبه
درباره ماه
ماه یه سیاره است که دور زمین میچرخه. تا حالا هم به کسی نگفته چرا دور زمین میچرخه. خیلیها سعی کردن بفهمن، خیلیها هم ادعا کردن که میدونن. اما فایده نداشت. هیچ انسانی قانع نشد. ولی این وسط یه چیزایی معلومه. شاید همونا کافی باشه. میگن ماه هیچ وقت پشتش رو به آدما نمیکنه؛ همیشه وقتی به ماه نگاه میکنی نقش و نگار روش یه جوره. برعکس آدما. ماه هرجا باشه سطح آب به خاطرش میاد بالا. برای بعضیها تو شبهای مهتابی کلی خاطره و داستان تعریف میکنه. برای بعضیها هم خودش یه خاطره است. برای بعضیها تو شبهای مهتابی زمین رو روشن میکنه تا راهشون رو پیدا کنن. برای بعضیها هم مثل ستاره قطبی خودش میگه راه از کدوم طرفه. خیلیها رو میشناسم که وقتی ماه رو دیدن فهمیدن راه از کدوم طرفه. فیزیکدانها فکر میکنن بهتر از من میدونن که چه نیرویی ماه رو تو آسمون نگه داشته. و فکر میکنن خوب میدونن همون نیرویی که ماه رو تو آسمون نگه داشته، زمین رو تو آسمون نگه داشته و آدما رو روی زمین بند کرده. خوب حتماً این هم حکمتی داره. مثل بقیه چیزهای توی این سرزمین عجایب. برگردیم سر ماه... همین ماه بعضی وقتا غیبش میزنه. بعضی وقتا میره پشت ابرا قایم میشه. بعضی وقتا مثل یه خنجر میشه و بعضی وقتا هم مثل یه نصفه قرص استامینوفن میشه که کاملش هم سردردت رو نمیتونه خوب کنه. بعضی وقتا عصبانی میشه و جلوی خورشید رو میگیره. از بس که حسوده. اما ماه میذاره مستقیم تو چشاش نگاه کنی ولی خورشید نمیذاره. به خاطر همین هم دوست دارم همیشه شب باشه تا بتونم بهش زل بزنم. زل بزنم و بهش بگم تو چقدر ماهی!
۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه
من زنده ام
۱۳۸۵ دی ۲۶, سهشنبه
رقص شن ها در ظهر کویر
۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه
The Missing Piece
It was a missing piece.
And it was not happy.
And as it rolled
It sang this song-
“Oh I’m lookin’ for my missin’ piece
I’m lookin’ for my missin’ piece
Hi-dee-ho, here I go,
Lookin’ for my missin’ piece.”
Sometimes it backed in the sun
but then the cool rain would come down.
And sometimes it was frozen by the snow
but then the sun would come and warm it again.
And because it was missing a piece
it could not roll very fast
so it would stop
to talk to a worm
or smell a flower
and sometimes it would pass a beetle
and sometimes the beetle
would pass it
and this was the best time of all
And on it went,
over oceans
“Oh I’m lookin’ for my missin’ piece
over land and over seas
So grease my knees and fleece my bees
I’m lookin’ for my missin’ piece”
through swamps and jungles
up mountains
and down mountains
Until one day, lo and behold!
“I’ve found my missin’ piece,” it sang,
“I’v found my missin’ piece
so grease my knees and fleece my bees
I’ve found my…”
“Wait a minute,” said the piece.
“before you go greasing your knees
and fleecing your bees…
“I am not your missing piece.
I am nobody’s piece.
I am my own piece.
And even if I was
somebody’s missing piece
I don’t think I’d be yours!”
“Oh, ” it said sadly,
“I’m sorry to have bothered you.”
And on it rolled.
It found another piece
but this one was too small.
And this one was too big.
this one was a little to sharp
and this one was too square.
One time it seemed
to have found
the perfect piece
but it didn’t hold it tightly enough
and lost it.
۱۳۸۵ دی ۲, شنبه
سفرنامه راوی 2: شب کویری دیگر
بگذریم...
از صحرا برایت بگویم: شنهای اینجا مانند شنهای واحهمان نیستند. شکل نمیگیرند. خاک در واحه حاصلخیز تر است. اما در چشمان تکتکشان تمنای واحه شدن میبینم. همه چیز در یکی شدن خلاصه میشود. شنها هم تا به هم نچسبند شکلی به خود نمیگیرند. خارهای صحرا را که ببینی میفهمی چگونه میتوان در صحرا از تشنگی نمرد. از شترم چه چیزها که نیاموختم. امروز میدانم زیر تیغ آفتاب کجا را به دنبال سایه بگردم.
باد هر روز در گوشم زمزمه میکند: "طوفان شن را هیچ چیز جلودار نیست. نخلهای کوچکتان را باد میبرد. چادرهایتان در هم میشکند. با بیآبی چه میکنید؟ با هجوم مارها و عقربها چه میکنید؟ تناقض سبز و زرد را چه میکنید؟ طوفان شن همه را کور میکند. پیش از آنکه اکسیر جاودانگیتان عمل آید خواهید مُرد." و من جوابی برایش ندارم.
اما ما نمیخواهیم واحهای در صحرا بسازیم؛ میخواهیم حاصلخیزی را به صحرا بیاموزیم. ولی آیا اینگونه فکر و رفتار میکردیم؟ باید یاد میدادیم – به همرزمانمان – که چه میخواهیم و چه میبینیم و چه میکاریم و چه برداشت خواهیم کرد. آنها که چند روزی چادرهایشان را در کنار ما برپا کردند به ما فرصت دادند که عظمت انسان را برایشان توصیف کنیم. اما شاید نتوانستیم. آنچه ما میبینیم اگر طلای ناب باشد وظیفهای به گردنمان مینهد.
سوای واحه و صحرا؛ ما چرا روی کرهی زمین هستیم؟ و چرا زمین تنها سیارهی کشف شدهای است که هم از دور و هم از نزدیک رنگ و وارنگ است؟
سبزی واحه در برابر زردی کویر
آبی دریا در برابر سرخی خون
سفید و سیاه ینویانگ
۱۳۸۵ آذر ۲۱, سهشنبه
سفرنامه ی راوی: شب کویر 1
"تو این صحرای خشک چرا شنها خیساند؟ حتماً عرق کردهاند. عرق شرم. شرم از اینکه چرا نمیتوانند در دل خود گیاهی برویانند. پس من چه بگویم؟!"
روی زیراندازم دراز میکشم و به ماه خیره میشوم. ساعدم را روی پیشانیام میگذارم. شنهای تر بر پیشانیام بوسه میزنند: "تو انسانی!!!"
حفرههای ماه بهوضوح پیداست. "ماه میخوای بری چه کار؟ تو خودت ماهی!!!"
نور ماه آنقدر زیاد است که ستارههای راه شیری کمپیدا شدهاند.
دوباره به ماه خیره میشوم: گلولهی گردِ بزرگِ روشنِ معلٌق.
چشمهایم اشک میآید. اشکم گرمتر از هواست. اشکم صورتم را گرم میکند. اشکم مرا گرم میکند.
انگشتانم را در شنها میکنم و در حالی که هنوز در کف دستم کمی شن هست، دستم را از درون شنها بیرون میکشم. "لَختی شنها مثل لَختی موی انسان است!!!"
وسط شنها سوراخ درست میکنم.
یک سوراخ
دو سوراخ
سه سوراخ
...
این چهار سوراخ چهار راس مربعی به طول نیم متر را تشکیل میدهد که از زیر شنها به هم راه دارند. عمق هر سوراخ حدود بیست سانتیمتر است.
- توی سوراخها پر از آب است.
- آب دریای خزر است!
...
احساس سبکی میکنم. چگالی هوا مگر چقدر کمتر از چگالی آب است که در آب میتوان معلق شد ولی در هوا نمیتوان؟!
...
- برای این که روی آب شناور شید باید این کار رو بکنید.
- اِ، این لکٌههای رنگی چیه روی صورتت؟
...
اشکهام رو از روی صورتم پاک میکنم. اشتباه کردم رفتم برات دستمال کاغذی آوردم تا اشکهات رو پاک کنی. باید منم همون جا تو تاریکی مینشستم زار زار به حال خودم، به حال تنهاییهام گریه میکردم.
اشتباه کردم!
...
- خوب گاهی وقتا آدما اشتباه میکنن. ولی شما هم دیگه خیلی حساسیت به خرج میدین.
- یه خصوصیت خوبی که تو داری اینه که جرأت گفتن اشتباه کردم رو داری.
- بگذریم. این پدربیامرزا آخر کلاهامون رو نمیدن. یه نقشه کشیدیم، فردا نتیجهاش رو میبینید!
...
- یادته آخر شبا سیمین غانم گوش میکردیم تا خواب بریم؟
- آره، دوران ایدهآلی بود.
- یه شب هم تا صبح راجعبه اسلام حرف زدیم.
- آره، من یه شب دیگه با یکی دیگه هم راجعبه اسلام حرف زدم. اون شب هم داشتم ماه رو نگاه میکردم. خیلی نزدیک بود.
...
ماه داره غروب میکنه.
ای کاش هیچوقت صبح نشه. به خورشید مثل ماه نمیشه زل زد!!!
۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه
باورم نمیشود
باورم نمیشود که شنیدن درد دلم – که درد دل بشریت است اگر به خود بنگرد – برایت تحمل ناپذیر باشد.
باورم نمیشود.
باورم نمیشود که روزی از کسی خاطرهی تلخی داشته باشم زیرا که سرشت انسان را شیرین میبینم.
باورم نمیشود که روزی فصلها برایم بی معنای جدیدی آغاز شود و با کسی نخندیده باشم.
باورم نمیشود که کسی نباشد تا برایش گریه کنم و باورم نمیشود که کسی نباشد که ظرفیت شنیدن آنچه واقعاً هستم را داشته باشد.
و نمیتوانم باور کنم که خدا کسانی را نیافریده باشد که جرأت توصیف خود داشته باشد.
ای کاش دنیای بیرون وسیع تر از دنیای درونم بود تا گوشهای از خود را در آن جا میدادم؛ گوشهای که ورم کرده.
ای کاش قلب انسانی جا برای گوشهای از قلب من داشت تا ورم به دیگر اعضایم سرایت نمیکرد.
...
ای کاش من میتوانستم انسانی باشم که از انسانها انتظار دارم.
۱۳۸۵ آبان ۲۰, شنبه
If This Is Goodbye
Are laying around in tatters
Sounding absurd
Whatever I try
But I love you
And that's all that really matters
If this is goodbye
If this is goodbye
Yout bright shining sun
Would light up the way before me
You were the one
Made me feel I could fly
And I love you
Whatever is waiting for me
If this is goodbye
If this is goodbye
Who knows how long we've got
Or what were made out of
Who knows if there's a plan or not
There is our love
I know there is our love
My famous last words
Could never tell the story
Spinning unheard
In the dark of the sky
But I love you
And this is our glory
If this is goodbye
If this is goodbye
A Song By EMMYLOU HARRIS
From The Album ALL THE ROADRUNNING (WITH MARK KNOPFLER) (2006)
۱۳۸۵ آبان ۵, جمعه
تضمین
این حق من است که راضی باشم؛ اما باز - مثل سیاسیهای سادهی جوان پرشور – فکر فروشندگان واماندهی مواد مخدر در سراسر وطن؛ فکر رشوهخوارانی که زندگی ما مردم را بر لب پرتگاه آوردهاند و هنوز شهوت کورشان برای باجخواهی، دمی فرو نمینشیند؛ فکر آنها که هنوز شلاق صاحبخانهها بر تن نازک زندگیشان به خشونتی خونین خط میاندازد؛ فکر بیمارانی که طبیبان، هرگز دردهایشان را حس نمیکنند بل خاطرهی طربخانههایی را در خویش زنده نگه میدارند که باز باید حق ملاقات با بیمارانشان را، تابستانها، در آنها خرج کنند؛ و فکر شبه روشنفکرانی که محور جمیع اندیشههایشان پوزخند زدن به میهنپرستان و مومنان است و نان از راه خیانت خوردن و شهوت سفر به غرب و به اسم حضور در سنگری سیاسی، بر سر سفرهی اجانب نشستن و زحمتکشان را مستمسک عیاشیهای خود کردن؛ و فکر کارمندان پیری که میشناسیمشان که هرچه میکنند نمیتوانند حقوقشان را، بالمناصفه، بین طلبکارانشان تقسیم کنند و پیوسته به گریه میافتند، فرصت نمیدهد که زیستنی بیاضطراب را تجربه کنم؛ و مجموع همین دلشورهها هم نمیگذارد که زندگیام را آنطور بالمناصفه تقسیم کنم که سهمی کوچک از آن به من، همسرم و فرزندانم برسد و سهمی بزرگ به دیگران...تناقض...تناقضی شاید گریزناپذیر.
"
۱۳۸۵ مهر ۱۷, دوشنبه
سفر راوی
راوی می گوید: "دوستان، یک سال در واحه در کنار شما زیستم.
آموختم و آموخته هایم را کامل کردم که بشنوم، بگویم، بنویسم، ببینم، ببویم، لمس کنم و بستایم.
آموختم که بشناسم و بشناسانم.
آموختم که تحمل کنم.
آموختم که برای بهار برنامه ریزی کنم و برای تابستان و پاییز نیز. که فصل ها هرکدام چیزهایی برای کاشتن دارند.
آموختم که از خورشید سبقت بگیرم.
و آموختم که بیاموزم.
اما باید بروم. چرا که در صحرا چاهی است که انتظارم را می کشد. تا نخل هایی دورش بکارم و واحه ای دیگر...
اما خواستم بیاموزم که عشق بورزید، که بلد بودید و اگر نتوانید عشق بورزید واحه به صحرا تبدیل می شود.
و خواستم بیاموزم که چگونه چراغ ها را روشن کنید تا بتوانید توصیف کنید. زیرا در تاریکی چیزی دیده و سنجیده نمی شود.
و نشان دادم که فضیلت های انسان ها بیش از آنهایی است که می شناسیم و می ستاییم.
و نشان دادم که اعتقاد ارزشمندتر از چیزهایی است که به جای آن معامله می شود.
و می خواهم بدانید که تفاوت انسان ها حکمت و ارزشی بیش از آنچه تصور می شود دارد.
و می خواهم بدانید که چقدر ارزشمندید و چقدر راحت می توانید بی ارزش شوید.
و می خواهم بدانید که واحه متعلق به صحرا است.
و می خواهم بدانید که هنرمندان موسیقی روی سن همیشه به هم لبخند می زنند.
و می خواهم بدانید که "هر کسی جانی را نجات دهد کل دنیا را نجات داده"
و خواهشی دارم: بگذارید همه برنده شوند.
و نصیحتی دارم: عشق تعمیم همه ی خوبی هاست."
راوی حرکت می کند. آبها ریخته می شود.
و اشک راوی را هیچ کس ندید، چون از واحه دور می شد.
۱۳۸۵ شهریور ۳۰, پنجشنبه
تولد واحه، روایت 85
صحرا شنزار است. در خاک واحه می توان سبزی خوردن کاشت.
صحرا اسبان و شتران را می کشد. واحه شتران و اسبان را سیراب می کند.
صحرا به واحه می تازد. واحه با صحرا می سازد.
صحرا همه ی روزهایش یک شکل است. واحه تنوع دارد.
شب صحرا سرد. شب واحه عشق.
صحرا خاطراتش را با شن می پوشاند ولی هر گوشه ی واحه برای ساکنینش خاطره تعریف می کند.
صحرا نشینان واحه را در سراب می بینند. واحه نشینان در سراب صحرانشینان دارند می زیند.
اینا رو حدود سه ماه پیش وقتی که پشت نخل های واحه روی تخته سنگم نشسته بودم و داشتم غروب صحرا رو تماشا می کردم نوشتم. اون روز هیچ وقت یادم نمی ره. باد با خودش از دوردست بوی خون می آورد.
شبش واحه داران جلسه داشتن. البته یکی از واحه نشینان هم اون شب تو جلسه بود. اون شب ریش سفید واحه با همون سروی همیشگیش گفت: "دوستان، جنگ شروع شده. یکی برای همه، همه برای یکی".
جوونا، اونایی که ادعا داشتن، اونایی که از مرگ نمی ترسیدن و حتی اونایی که ادعایی نداشتن دور هم جمع شدن و برای حمله به دل صحرا برنامه ریزی کردن. یکی خنجر قدیمی اش رو تیز می کرد. یکی از جنگ های قبلیش تعریف می کرد. یکی فنون رزمی رو تعلیم می داد. یکی لبخند می زد. خلاصه هر کی هر کاری از دستش بر می اومد می کرد. بعدش هم همه رو مشغول سر و کله زدن با همسرهاشون می دیدی.
صبح موقع حرکت ریش سفید واحه بهمون گفت از اوضاع و احوالتون ما رو بی خبر نذارید.
اما اون روز یه چیز دیگه هم به ما گفت. گفت که دیشب چند نفر از واحه نشینان شبونه از ترسشون فرار کردن. همه مون نگران شدیم. کسی که واحه رو تجربه کرده باشه تو صحرا به سادگی نمی تونه دوام بیاره. ریش سفید گفت مسئولیتمون سنگین تر شده. ولی نگران نباشید:
The souls of heaven
are stars at night
They will guide us on our way,
until we meet again
another day.
حرکت کردیم. به سمت صحرا با شتر (Camel).
عصرها وقتی آفتاب کم جون می شد:
When the desert sun has passed horizon's final light
and darkness takes its place...
We will pause to take our rest.
Sharing songs of love,
tales of tragedy
و همه با عشق زخم هاشون رو التیام می دادن و زنده می موندن.
گاهی شب ها هم ریش سفید برامون شعر می خوند:
When a poet sings the song and all are hypnotised,
enchanted by the sound...
We will mark the time as one,
tandem in the sun.
The rhythm of a hymn.
و همه صبح ها که از خواب پا می شدن پر از انرژی بودن:
When the dawn has come
sing the song,
all day long.
We will move as one,
bear the load
on the road.
روزهای سختی بود. ما به هیچ چیز جز صلح و آرامش فکر نمی کردیم و پیش می رفتیم. شب ها چیلی می خوردیم و می خندیدیم.
اما همه اش هم خاطره ی خوب نبود اون روزا. بعضی شب ها ناله ی زخمی ها اشک هامون رو سرازیر می کرد. بعضی ها هم که تاب نیاوردن و از ما جدا شدن. و ما باز هم نگران پیکار صحرای بی رحم با اونا می شدیم.
امروز از شروع جنگ سه ماه می گذره و کم کم داره جنگ تموم میشه. ما تقریبا برگشتیم واحه.با کوله باری از تجربه که با هم بدست آوردیم و برای بچه هامون تعریف می کنیم. کلی راه چاه توی صحرا یادگرفیم. کلی عاشق همدیگه شدیم. کلی بزرگ شدیم.
ریش سفید نوید داده که فرزند واحه داره به دنیا میاد. همون که همه انتظارش رو می کشن. همون که ریش سفید وعده داده بود.
از این به بعد می تونیم در کنار همسرامون تو واحه کشاورزی کنیم.
۱۳۸۵ مرداد ۸, یکشنبه
نمیدونم
۱۳۸۵ تیر ۲۳, جمعه
عشقه
عشق واژه ایه که نمیشه تعریفش کرد ولی همه ی آدما می دونن چیه.
نمی خوام امروز تعریفی از عشق ارائه کنم ولی می خوام نمونه ی بی چون و چرای یه عشق ناب رو توصیف کنم. گرچه می دونم که از پسش بر نمیام:
یک روز دو نگاه در هم گره خورد و دو انسان را به هم گره زد. از آن روز به بعد گیاهی شروع به رشد کرد؛ دور دست ها و پاهای آن دو پیچید و آنها را به آسمان برد. و اوج گرفت و اوج گرفت.
آنقدر پیچید و اوج گرفت تا آن دو را در هم آمیخت.
آن دو را در هم آمیخت تا نتیجه ی پیچیدن و اوج گرفتنش را ببیند.
آن دو را در هم آمیخت تا میوه ی برتر از آنها را به بار بنهد.
آن دو را در هم آمیخت تا زندگی را بهتر به پیش ببرد. تا روح جهان از حرکتش باز نایستد.
آن دو را در هم آمیخت تا بفهمند و بفهمد که اینجا انعکاسی از آنجاست.
آن دو را در هم آمیخت تا همه بدانند چرا پاییز برگ درختان می ریزد و بهار دوباره درختان سبز می شوند.
آن دو را در هم آمیخت چون خدا وحدت را می خواهد. چون خدا زندگی را در جریان می خواهد. چون خدا می خواهد.
و از قطرات آبی که از آن دو می چکید گیاه آبیاری شد و میوه داد.
و این میوه، میوه ی عشق است. میوه ای که آن دو انسان از این به بعد چشم به او دوخته اند و باقی عمرشان را صرف رسیدن این میوه می کنند تا با خیال راحت برگردند. تا میوه ی عشقشان در سرزمین عجایب جاودانه بماند.
و ما هرکدام میوه ی دو میوه ی دیگریم و هر دومان میوه ای خواهیم داشت تا جهان پویا بماند.
و این داستان شنیدنی ترین داستان خداست که پیوسته برای بندگانش تعریف می کند.
و این عشق از ناب ترین عشق هایی است که خدا آفریده :
عشق مادر به فرزند
عشق پدر به فرزند
عشق فرزند به مادر
عشق فرزند به پدر
(عشق میوه ها به هم، به گیاهان، به خدا)
و امروز روز عشق سوم است.
بهشت زیر پای مادران است چون آنها عشق ناب را منتشر می کنند.
چشمه های عشق را دوست داشته باشیم.
۱۳۸۵ تیر ۹, جمعه
Vision Statement
۱۳۸۵ خرداد ۱۶, سهشنبه
روزگار...انسان
امروز عاشق توام. فردا ازت متنفرم.
امروز می خوام باشی. فردا نمی خوام ریختت رو ببینم.
امروز دستم تو دستته. فردا مشتم تو صورتته.
امسال هوا بهاریه. پارسال همش پاییز بود.
صبح امروز فلانی خفن بود. ظهر امروز هیچی سرش نمیشد.
پیش تو از دست فلانی ناراحتم. پیش فلانی از دست تو ناراحتم.
امروز همه ی اشکالاتت رو می گم. فردا دیگه هیچ اشکالی ازت نمی گیرم.
امروز همش من حرف می زنم. از فردا همش من میشنوم.
امروز با هیچ کس سلام نمی کنم. فردا به همه ی دخترا سلام می کنم.
امروز تو سنگ صبور منی. فردا آخر دهن لقی.
امروز من تو وبلاگم دنیا قشنگه. فردا تو وبلاگم همه چی سیاهه.
عجب سرزمینیه. تو خونه ی خودمون از این بساطا نبود که.
تو کتابم نوشته توی شهر اوز همه عینک آبی می زنن. شاید به خاطر همینه. به خاطر این که همه چیز رو از یه دید ببینن. (چون چشم آدما رنگیه). منم رفتم یه عینک آبی خریدم. ولی اونم بعضی وقتا کثیف می شه.
ای انسان! تو روزگار رو با همه ی آدماش عین یه سکه مدام این ور و اون ور می کنی.
۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۵, جمعه
خواهش
جمعه، 2006/05/05
ساعت 1:55 صبحه. داشتم چیزایی رو که قبلا نوشته بودم می خوندم. گفته بودم خدایا ممنون که هستی. آره درسته؛ ممنون که هستی. و من می خوام که یه باره دیگه بودنت رو ثابت کنی. کمکم کن. نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام از دستشون بدم. امروز کمی فکر کردم و دیدم که میشه حلش کرد. فقط یه کم جرات، یه کم خلاقیت و یه کم لطف می خوام. نذار انتهای یه خاطره ی خوب یه خاطره ی بد ثبت بشه.
ممنون...
۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه
بغض
يکشنبه، 2006/04/30
امروز آسمون بغض کرده بود. بعضی وقتا بغضش می ترکید و بارون میومد. نورش رو می دیدی، اشکش رو میدی، اما صداش در نیومد.
نمیدونم تو دیگه چرا بغض کردی! نمیدونستم تو هم تو سرزمین عجایب افتادی. نمیدونستم تو هم دلت برای کلوچه های مادربزرگ تنگ شده. نمیدونستم تو هم کلوچه می خوری!
...یا شاید...
امروز بعضی وقتا بارون میومد، بعد پشت بندش آفتاب می شد. شاید یه انسان بزرگ اون موقع ها می خواسته پیاده بره جایی. تا حالا ندیده بودم ابرا برای کسی چتر بشن. یعنی آمدما اینقدر می تونن بزرگ باشن؟ اینقدر می تونن مهم باشن؟