۱۳۸۵ مرداد ۸, یکشنبه

نمیدونم

روزا میاد و میره و آدما رو با خودش میاره و میبره. بعضی ها سخت میان، بعضی ها هم سخت میرن. بعضی ها هم هر دو. بعضی ها یه دفعه می رن، یه موقعی که اصلا انتظارش رو نداری.
کسی که دوسش داری و کنارش نشستی هیچ وقت فکر نمی کنی که یه روزی ممکنه دیگه نباشه، یه روزی دیگه نمی تونی باهاش گپ بزنی یا بهش بگی دوستت دارم. یا دستش رو بوس کنی یا براش یه لیوان آب بیاری یا بهش بگی برات قصه بگه.
جای خالیش رو همیشه گوشه ی هال خونتون حس می کنی. دیگه نمی تونی روی تختش ببینیش که دراز کشیده. دیگه نمی تونی بری یه شهر دیگه که روی ماهشو ببینی. دیگه نمی تونی بهش سلام کنی یا باهاش خداحافظی کنی.
اون رفت. رفت و من نتونستم باهاش خداحافظی کنم. شب ها که می خوابم از خدا می خوام که بذاره بیاد تو خوابم تا باهاش خداحافظی کنم.
نشد آخرین لحظه پیشش باشم. نشد شب ها تو بیمارستان کنارش بیدار بمونم.
آدما وقتی میرن تازه می فهمی که چه قدر دوسشون داشتی، چقدر بهشون وابسته بودی و چقدر دوست داشتی بیشتر می دیدیشون.
حالا بی بی رفته، همون که منو بزرگ کرد. همون که همیشه طرفداریم رو می کرد. همون که بهش می گفتیم برامون کلوچه درست کنه. خرمایی، لوزی ...
من نمیدونم دیگه کی می بینمش. نمیدونم چطوری پیداش کنم. نمیدونم کجا یه لیوان آب دستش بدم. نمیدونم...

۱۳۸۵ تیر ۲۳, جمعه

عشقه

دارم فکر می کنم که اگه یه چیز دوست داشتنی توی سرزمین عجایب وجود داشته باشه باید تو شهرمون هم باشه. بعضی وقتا نمیشه عاشق یه چیزایی یا یه کسایی نبود. بعضی آدما رو نمی تونی دوست نداشته باشی چون اونا نمی تونن تو رو دوست نداشته باشن.
عشق واژه ایه که نمیشه تعریفش کرد ولی همه ی آدما می دونن چیه.
نمی خوام امروز تعریفی از عشق ارائه کنم ولی می خوام نمونه ی بی چون و چرای یه عشق ناب رو توصیف کنم. گرچه می دونم که از پسش بر نمیام:

یک روز دو نگاه در هم گره خورد و دو انسان را به هم گره زد. از آن روز به بعد گیاهی شروع به رشد کرد؛ دور دست ها و پاهای آن دو پیچید و آنها را به آسمان برد. و اوج گرفت و اوج گرفت.
آنقدر پیچید و اوج گرفت تا آن دو را در هم آمیخت.
آن دو را در هم آمیخت تا نتیجه ی پیچیدن و اوج گرفتنش را ببیند.
آن دو را در هم آمیخت تا میوه ی برتر از آنها را به بار بنهد.
آن دو را در هم آمیخت تا زندگی را بهتر به پیش ببرد. تا روح جهان از حرکتش باز نایستد.
آن دو را در هم آمیخت تا بفهمند و بفهمد که اینجا انعکاسی از آنجاست.
آن دو را در هم آمیخت تا همه بدانند چرا پاییز برگ درختان می ریزد و بهار دوباره درختان سبز می شوند.
آن دو را در هم آمیخت چون خدا وحدت را می خواهد. چون خدا زندگی را در جریان می خواهد. چون خدا می خواهد.
و از قطرات آبی که از آن دو می چکید گیاه آبیاری شد و میوه داد.
و این میوه، میوه ی عشق است. میوه ای که آن دو انسان از این به بعد چشم به او دوخته اند و باقی عمرشان را صرف رسیدن این میوه می کنند تا با خیال راحت برگردند. تا میوه ی عشقشان در سرزمین عجایب جاودانه بماند.
و ما هرکدام میوه ی دو میوه ی دیگریم و هر دومان میوه ای خواهیم داشت تا جهان پویا بماند.
و این داستان شنیدنی ترین داستان خداست که پیوسته برای بندگانش تعریف می کند.
و این عشق از ناب ترین عشق هایی است که خدا آفریده :
عشق مادر به فرزند
عشق پدر به فرزند
عشق فرزند به مادر
عشق فرزند به پدر
(عشق میوه ها به هم، به گیاهان، به خدا)

و امروز روز عشق سوم است.

بهشت زیر پای مادران است چون آنها عشق ناب را منتشر می کنند.
چشمه های عشق را دوست داشته باشیم.

۱۳۸۵ تیر ۹, جمعه

Vision Statement

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن‌ها را با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

۱۳۸۵ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

روزگار...انسان

ای روزگار! تو عین یه سکه می مونی که مدام این ور و اون ور می شی.

امروز عاشق توام. فردا ازت متنفرم.
امروز می خوام باشی. فردا نمی خوام ریختت رو ببینم.
امروز دستم تو دستته. فردا مشتم تو صورتته.
امسال هوا بهاریه. پارسال همش پاییز بود.
صبح امروز فلانی خفن بود. ظهر امروز هیچی سرش نمیشد.
پیش تو از دست فلانی ناراحتم. پیش فلانی از دست تو ناراحتم.
امروز همه ی اشکالاتت رو می گم. فردا دیگه هیچ اشکالی ازت نمی گیرم.
امروز همش من حرف می زنم. از فردا همش من میشنوم.
امروز با هیچ کس سلام نمی کنم. فردا به همه ی دخترا سلام می کنم.
امروز تو سنگ صبور منی. فردا آخر دهن لقی.
امروز من تو وبلاگم دنیا قشنگه. فردا تو وبلاگم همه چی سیاهه.

عجب سرزمینیه. تو خونه ی خودمون از این بساطا نبود که.
تو کتابم نوشته توی شهر اوز همه عینک آبی می زنن. شاید به خاطر همینه. به خاطر این که همه چیز رو از یه دید ببینن. (چون چشم آدما رنگیه). منم رفتم یه عینک آبی خریدم. ولی اونم بعضی وقتا کثیف می شه.

ای انسان! تو روزگار رو با همه ی آدماش عین یه سکه مدام این ور و اون ور می کنی.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۵, جمعه

خواهش

‏جمعه‏، 2006‏/05‏/05

ساعت 1:55 صبحه. داشتم چیزایی رو که قبلا نوشته بودم می خوندم. گفته بودم خدایا ممنون که هستی. آره درسته؛ ممنون که هستی. و من می خوام که یه باره دیگه بودنت رو ثابت کنی. کمکم کن. نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام از دستشون بدم. امروز کمی فکر کردم و دیدم که میشه حلش کرد. فقط یه کم جرات، یه کم خلاقیت و یه کم لطف می خوام. نذار انتهای یه خاطره ی خوب یه خاطره ی بد ثبت بشه.

ممنون...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

بغض


‏يکشنبه‏، 2006‏/04‏/30
امروز آسمون بغض کرده بود. بعضی وقتا بغضش می ترکید و بارون میومد. نورش رو می دیدی، اشکش رو میدی، اما صداش در نیومد.
نمیدونم تو دیگه چرا بغض کردی! نمیدونستم تو هم تو سرزمین عجایب افتادی. نمیدونستم تو هم دلت برای کلوچه های مادربزرگ تنگ شده. نمیدونستم تو هم کلوچه می خوری!

...یا شاید...

امروز بعضی وقتا بارون میومد، بعد پشت بندش آفتاب می شد. شاید یه انسان بزرگ اون موقع ها می خواسته پیاده بره جایی. تا حالا ندیده بودم ابرا برای کسی چتر بشن. یعنی آمدما اینقدر می تونن بزرگ باشن؟ اینقدر می تونن مهم باشن؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۹, شنبه

Shaize

این سایت آخرش منو می کشه
پست آخرم تا امروز افتاده قبل از
fidof506

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱, جمعه

این متن ماله دیروزه، اینترنتم تموم شده بود امروز گذاشتم برات
‏شنبه‏، 2006‏/04‏/29
خیلی وقته که توی این فایل چیزی ننوشته بودم. بازم دارم axiom of choice گوش می دم. فردا امتحان جبر خطی دارم. چرا این فکر از مغزم بیرون نمیره؟ که به کی میشه اعتماد کرد؟ کسی تو این دنیا هست که لازم نباشه فکر کنی چطوری باهاش رفتار کنی؟
مرد را دردی اگر باشد خوشست درد بی دردی علاجش آتش است
یه دفه یاد این شعر افتادم. البته می دونم چرا یادش افتادم، ولی نمی گم.
زندگی همش انتخابه، همش سر دوراهی قرار گرفتن و تصمیم گرفتنه. ما تو این دنیا دنبال چی هستیم؟
این دفعه دیر وقت نیست. تازه 12:24 است. اوایل اردیبهشته. این متن منو دلتنگ یه بنده خدایی می کنه. می خوام برات آرزو کنم. آرزو کنم که هیچ وقت نتونی جلوی لبخندت رو بگیری. که هیچ وقت نتونی جلوی عشق ورزیدنت رو بگیری. هیچ وقت نتونی حرفت رو نزنی. آرزو می کنم که به مرگ مغزی بمیرم.
این هفته تجربه ی مهمی داشتم. اگه چشم نداشتی چی می شد؟ هیچی فقط خیلی چیزا که آرزو می کنی نبینی رو نمی دیدی. اون وقت می تونستی تو تاریکی کتاب بخونی. اون وقت از تاریکی نمی ترسیدی. اون وقت بوی بهار رو می تونستی استشمام کنی. اون وقت می تونستی یه دوست دختر زشت داشته باشی و دوسش داشته باشی. اون وقت هیچ وقت این سوال فکرت رو مشغول نمی کرد که "آیا چیزی که دارم می بینم واقعا همون چیزیه که هست؟"
اما من که می بینم! من چه کار کنم؟ من می تونم لبخندها رو ببینم. لبخند هایی که به من می گن باید به کی و چطور خدمت کنم. لبخند هایی که به من می گن کارهایی که می کنم چقدر ارزش دارن.
خدایا تو چی هستی؟ چی هستی که می تونی تناقض ها رو اینقدر قشنگ کنار هم جمع کنی. چطور ممکنه یه نابینا روی چشای یه بینا تسلط داشته باشده و یه بینا روی چشای خودش تسلط نداشته باشه و جلوی اشکی که توشون جمع می شه رو نتونه بگیره؟
چطور می شه که یه آدم که تا حالا ندیدیش و اونم تو رو ندیده و نمی تونه ببینه به مهم ترین سوال زندگیت جواب به این خوبی بده؟ بدون اینکه یه کلمه باهات حرف بزنه.
همیشه مهمترین چیزایی که یاد گرفتم از کسایی بوده که باهاشون حرف نزدم.
خدایا،
به اونایی که دارن خدمت می کنن و خودشون متوجه نیستن ارزش کارشون رو نشون بده.
اونایی که دوست دارن خدمت کنن رو با مرگ مغزی از این دنیا ببر.
به اونایی که منتظرن صبر یاد بده.
اونایی که زندگیشون به یه اتفاق احتیاج داره تا حرکت کنن رو در معرض اتفاق قرار بده.
به اونایی که فکر کردن بلدن یاد بده حرف بزنن یا به اونایی که حرف زدن بلدن یاد بده فکر کنن.
کمکون کن تا هر روز برامون یه عید باشه.

خدایا،
ممنون از اینکه منو با حقایق روبرو می کنی.
ممنون از اینکه آدمای بزرگی رو در کنارم قرار دادی.
ممنون از اینکه هستی!

fidof506

بالاخره بعد از چهار ماه و خرده ای، سه روز ما تموم شد!

امروز احساس می کنم بچه ای که داشتیم بزرگ می کردیم داره روی پاهاش تاتی تاتی می کنه و چه احساس قشنگیه. مبارکت باشه.

این کوچولو به من خیلی چیزا یاد داد. و خیلی آدمای عزیزی رو به من معرفی کرد. میدونم که دوباره می بینمش و میدونم که دلم براش تنگ می شه.

وحید جان، محمٌدرضا و علی عزیز خسته نباشید. گرچه همه کمک کردن.

هیچ کس خسته نباشه

آخیش

حالا دوباره می تونم iq بزنم!

۱۳۸۵ فروردین ۳۰, چهارشنبه

خرده چایی

امروز یکی از بچه ها یه جوک برام تعریف کرد :
یه مورچه عاشق دختر همسایشون شده بود. بعد از یه سال فهمید دختره خرده چایی بوده!!!
این اتفاق برای خیلی از جوونای اطرافمون می افته. دقت کرده بودین؟

۱۳۸۵ فروردین ۲۷, یکشنبه

واحه

روی زمین یه جاهایی هست که برای بعضی از آدما چیزی بیشتر از اون چه که دیگران می بینند رو تداعی می­کنه. مثلا جبهه؛ مثلا یه خونه­ی پدری؛ مثلا یه کوچه که تو رو یاد یه نفر که یه روزی از اون کوچه رد شده می­اندازه؛ یا حتی واحد هفتم یه آپارتمان که برای شما فقط یه واحد هفتمه، برای ما واحه است!
اجازه بده یه واژه رو تعریف کنم : مقدس. مقدس به چیزی میگن که بتونه صفات خدا رو به وحدت برسونه و به خاطر این یه صفته چون کاملا مفهومی نسبی داره. هر چی صفات بیشتری رو تو خودش جمع کنه مقدس­تره. صفاتی مثل عدل، آزادی، عشق، خلاقیت، جامع نگری. انسان­ها بیشتر می­تونن مقدس باشند چون چیزی تو دنیا بیشتر از اونا نمیتونه این صفات رو یکجا جمع کنه. من فکر می­کنم هروقت چیزی مقدس شمرده میشه باید یه ربطی به یه انسان داشته باشه. مکان مقدس هم به خاطر آدمهایی که اونجا بودن یا هستن مقدس شمرده میشن.
بذار کمی هم راجع به جامع نگری توضیح بدم : کسی جامع نگره که بتونه دید وسیع تری از شبکه علت و معلولی داشته باشه. مثلا وقتی یکی یه سد می­سازه باید اینو بدونه که اگه جلوی مسیر این رودخونه رو می­بنده ممکنه روستای پایین دست دیگه آب نداشته باشه یا جنگل بعدی خشک می­شه. خدا بزرگترین جامع نگرها است چون علاوه بر اینکه همه­ی شبکه علت و معلولی رو می­بینه هم در بعد زمان و هم در بعد مکان از این توانایی برخورداره. خودش می­دونه که دیگه تو چه ابعاد دیگه­ای می­تونه این کار رو بکنه. این همون چیزیه که بعضی­ها بهش می­گن حکمت.

(این که از این جا به بعد حرفام چه ربطی به از این جا به قبل حرفام داره یه کم فکر می­خواد و یه کم هم باید در جریان اتفاقات باشی)
حالا یه جایی رو تصور کن که هر روز از ساعت 8:30 صبح تا حداقل 8 شب از چند تا جوون پر می­شه و من می­خوام بگم که اون جوونا اون­جا چه کار می­کنن.
میشنوی که دارن بحث می­کنن که کسی نباید جمعه بیاد سورنا بعد جمعه که میری میبینی همشون هستن!
به یکیشون می­گی اگه سورنا تعطیل شد چی؟ میگه خوب یه سورنای دیگه می­زنیم چون به چیز دیگه­ای اصلا نمی­تونه فکر کنه.
یکی دیگه­شون می­گه روزایی که نیستم خیلی ناراحتم؛ می­ترسم عقب بمونم.
اون جمعه­هایی که نمیاد سر کار وقتی یه کم بیشتر-تا ساعت 9- می­خوابه تمام روز سر درد داره.
اون یکی از خستگی از لحظه­ای که تصمیم می­گیره بخوابه 5 دقیقه قبلش خواب رفته!
یکی خونه­ش رو داده، یکی کامپیوترش رو، یکی همه­ی ایده­هاش رو، یکی هم همه­ی زندگیش رو گذاشته وسط که...
که چی ؟
این سوالیه که خیلی ها می­پرسن.
وقتی بگم یکیشون قبلا ساعتی 5 هزارتومان حقوق می­گرفته ولی الان که اینجاست ساعتی 2 هزارتومان نمیگیره تو چی راجع بهش فکر می­کنی؟
چون اینجا تنها جاییه که می­شه توی پروژه­هاش Backtrack بزنی.
چون اینجا تنها جاییه که پروژه­هاش قبل از اینکه اجرا بشن یا براشون تبلیغ بشه مشتری پروپا قرص دارن.
چون اینجا تنها جاییه که توانایی 2 نفر بیشتر از جمع توانایی تک تکشونه.
چون اینجا تنها جاییه که برنامه نویساش با مشتری دعوا می­کنه تا بهش بفهمونه که این بیشتر به دردت می­خوره.
چون اینجا تنها جاییه که یکی از انگلیس میاد میگه من کاشکی تو شرکت شما می­تونستم کار کنم.
چون اینجا تنها جاییه که بعضی­ها می­خوان بدونن توش چه تخصصی نیازه بعد می­خوان برن یادش بگیرن که بعدش بیان تو سورنا کار کنن.
چون اینجا تنها جاییه که بچه­هاش دوست دارن برای کلمه­های انگلیسی معادل فارسی پیدا کنن بعدش از اونا اسفاده کنن.
چون اینجا تنها جاییه که کارمند جرات میکنه به نظر مدیر علنا اعتراض کنه.
چون اینجا هرکس که فهمید چقدر می­تونه تو کارش خلاق باشه دیگه نگفت حقوق من کمه یا کارم بی کلاسه.

حالا فهمیدی چرا از اونجا پا شده اومده اینجا با این حقوق کم کار می­کنه؟
همه فقط یکی دو تا از اون پنج صفت مقدس رو برای خودشون می­خوان، بنابراین وقتی می­بینن یکی یه کاری می­کنه که به نظر با اون یکی دو تا صفت متناقضه می­گن کارش اشتباهه در حالی که اون شاید چیزای بیشتری رو می­بینه و می­خواد.

چیزایی که گفتم همش راجع به همون واحد هفتم بود. جایی که با همه­ی کوچیکیش تونست چه قلب­های بزرگی رو تو خودش نگه داره و حالا دیگه خیلی بزرگ­تر از هفتاد، هشتاد متر مربعیه که هست. جایی که آدما توش کار نمی­کنن برای این که چیزی بدست بیارن، بلکه توش کار می­کنن تا چیزی رو که به دست آوردن از دست ندن و بتونن به دیگران هم بدن. حالا می­فهمم چرا مرتفع ترین واحد اون ساختمونه : تا شاید بتونه آدمای توش رو به جایی که لیاقتش رو دارن نزدیک­تر کنه.
دیگه با خیال راحت می­تونم مکان مقدس بدونمش.

این رو هم برای کسایی که منو کم­تر از قبل می­بینن می­گم :
یه جاهایی بوی کلوچه­هی مادربزرگم رو استشمام می­کنم. شاید یه راهی به خونمون داشته باشه!
"من هم نمی­خوام از دستش بدم پس مجبورم که چهره­ی دوست داشتنی­تون رو کمتر ببینم"

۱۳۸۵ فروردین ۲۰, یکشنبه

تا فقر هست، آزادى نيست

: این مطلب تکان دهنده رو چند روز پیش توی روزنامه ایران خوندم

يكى از بزرگترين تراژدى هاى بشرى عصر ما اين است كه هر ساله ميليون ها نفر در سراسر جهان به خاطر فقدان آن چيزهايى مى ميرند كه در دنيا مازاد بر نياز همه انسان ها توليد مى شوند.در سراسر جهان حدود يك ميليارد نفر با روزى كمتر از يك دلار و سه ميليارد نفر با روزى كمتر از سه دلار سر مى كنند. بيش از يك ميليارد نفر از دسترسى به آب سالم بى بهره اند و ۲‎/۴ ميليارد نفر به امكانات بهداشتى دسترسى ندارند. هر ساله ۵ ميليون كودك بر اثر گرسنگى و بيش از ۱۲ ميليون نفر مجبور به خود فروشى براى تأمين مايحتاج اوليه زندگى شان مى شوند.فقر، ميليون ها كودك را هر ساله مجبور به ترك تحصيل مى كند و اميد به زندگى در آفريقا نسبت به ايالات متحد ۳۵ سال كمتر است. با توجه به اين واقعيات ما براى پايان بخشيدن به چنين اوضاع اسفناكى چه مى توانيم بكنيم؟ به گزارش دفتر مطالعات بين الملل خبرگزارى دانشجويان ايران (ايسنا) اولى ترين هدف در ميان اهداف سند توسعه هزاره ملل متحد كه در سپتامبر ۲۰۰۰ ميلادى به امضاى قريب به اتفاق كشورهاى جهان رسيد، حذف فقر و گرسنگى در سراسر جهان بوده است. هدف اين سند كاهش تعداد افرادى كه كمتر از يك دلار در روز درآمد دارند به نصف، تا سال ۲۰۱۵ است اما بر اساس برآوردها، به صورتى مصيبت بار عقب تر از اين طرح هستيم. پرداخت ها و سياست هاى فعلى جهانى با ارزش هاى مشترك بشريت انطباق ندارند و هماهنگ نيستند. كشورهاى غنى مبالغ بسيار اندكى را به كمك هاى خارجى به كشورها و مردم فقير اختصاص مى دهند، به عنوان مثال هزينه هاى سالانه نظامى در جهان به بيش از ۹۰۰ ميليارد دلار بالغ مى شود كه نيمى از آن متعلق به ايالات متحده است در حالى كه ميزان كمك هاى توسعه اى سالانه فراتر از ۵۰ تا ۶۰ ميليارد دلار نيست. جنگ عراق بر اساس آمار اداره مديريت و بودجه كاخ سفيد براى آمريكا تاكنون ۱۳۰ ميليارد دلار هزينه در پى داشته است. كاخ سفيد در صدد است كه ۱۰۰ ميليارد دلار ديگر به جنگ و هزينه هاى مربوطه در افغانستان و عراق اختصاص مى دهد. برخى كشورهاى در حال توسعه در زمره بزرگترين كشورهاى پر هزينه به لحاظ نظامى قرار گرفته اند، به عنوان مثال جايپال ردى، وزير اطلاع رسانى و صدا و سيماى هند اظهار داشته است، اگر هند و پاكستان تصميم بگيرند، ۵۰ درصد هزينه هاى دفاعى و نظامى خود را تقليل دهند، فقر در آنها مى تواند طى پنج سال آينده از بين برود. فقر، چالش امنيتى بزرگى است كه توجه به آن مهمتر و فورى تر از توجه به گسترش دموكراسى است، وقتى كه مردم، نگران بر طرف كردن گرسنگى فراروى خود و خانواده شان هستند، چگونه مى توانند به دموكراسى علاقه مند باشند و اصول آن را درست پياده و اجرا كنند؟ ميليون ها نفر از مردم هر روزه در تلاش اند تا از كشور خود بگريزند تا شايد فرصت هاى بهترى در جوامع مرفه تر نصيب شان شود

۱۳۸۵ فروردین ۳, پنجشنبه

حقیقت خلقت

کسی چه میدونه حقیقت خلقت این جهان چیه
می ترسم راهم منو از حقیقت خلقت دور کنه
می گن زنها به حقیقت خلقت نزدیک ترن
ما که نفهمیدیم این زنها کی هستن
بعضیاشون عقلشون اندازه مردمک چشمشونه
بعضیاشون هم اصلا برای آدم حرف نمی زنن
!!!تو بگو کی به حقیقت خلقت نزدیک تره

۱۳۸۵ فروردین ۲, چهارشنبه

Shaize

این هم شد وبلاگ؟
نمیشه توش لینک گذاشت

امسال

چی بگم
آیا امسال می فهمیم که برای چی اومدیم اینجا؟
آیا امسال گمشده مون رو پیدا می کنیم؟
آیا امسال تفاوت فصل ها رو درک می کنیم؟
آیا امسال زایش و رشد و مرگ رو می بینیم؟
آیا امسال چربی بال قو ها رو لمس می کنیم؟
آیا امسال از این که زنده ایم به خودمون افتخار می کنیم؟
آیا امسال انتظاری رو که زمین ازمون داره براورده می کنیم؟
آیا امسال می فهمیم که منتظر چی هستیم؟
خدا کند
آمین

۱۳۸۴ اسفند ۱۸, پنجشنبه

در عجبم

من در عجبم
در عجبم از این آدم ها. از این آدم ها که برای خندیدن می گریند. که برای صلح می جنگند. که برای عشق نفرین می کنند که برای زندگی می کشند. که برای آسایش به زحمت می افتند. که برای یافتن مخفی می شوند. که برای دموکراسی زندان می سازند. که برای خوابیدن بیدار می مانند. که برای دوست شدن دشمنی می کنند. که خود را می کشند تا نمیرند. که در تنهایی یکدیگر را تنها می گذارند

در عجبم از این دنیا. از این دنیا که پروانه ای درش طوفان می کند. که عنکبوتی تارش جلیقه ی زدگلوله را می سازد. که آب
در آن سنگ را سوراخ می کند. که کلاغی در آن انسانی را به شاگردی می گیرد. که در آن مورچه ای فیل می خورد. در عجبم از این دنیا که اساسی ترین قوانینش ناشناخته ترین قوانینش است

چگونه می توان مخلوقاتش را درک کرد؟
چگونه می توان خودش را درک کرد؟

۱۳۸۴ اسفند ۱۴, یکشنبه

اگه زنده نبودی چی میشد؟

اگه زنده نبودی چی میشد؟
"هر دانه ی شن لحظه ای از آفرینش است و جهان میلیون ها میلیون سال را صرف آفریدن آن کرده است."
وقتی یه دونه شن اینقدر وقت صرف آفریدنش شده چطور ممکنه که پیچیده ترین موجود روی زمین کمتر وقت صرف آفریدنش شده باشه. تازه به نظر من انسان ها هنوز به اونجایی که آفریننده شون انتظارش رو میکشه نرسیدن. پس حتما من به یه دلیلی روی این کره ول می گردم! پس دوباره فکر کن که اگه زنده نبودی چی می شد؟ اگه زنده نبودی چی از جهان کم می شد؟ اگه تو نبودی جهان می تونست به زندگی خودش ادامه بده؟
"!!!من برای تو خیلی ارزش قائلم، قدر خودتو بدون"

و من منتظرم
منتظرم تا تاجگذاری ام را برایم جشن بگیری
منتظرم تا آرامم کنی، تا از تکاپو بیندازی ام
منتظرم تا تکه آینه ای که یافته ام به تو بدهم
تا مرهمی باشد بر آینه ی شکسته ی زمین
تا چمدانم را نبندم
تا دوباره از کلوچه های گرم مادربزرگم در شیر و عسل بزنم و بخورم

۱۳۸۴ بهمن ۲۹, شنبه

تا حالا فکر کردی ؟

تا حالا فکر کردی که اگه زنده نبودی چی می شد ؟

تا حالا فکر کردی که اگه تو فصل ها بهار نبود چی می شد ؟

تا حالا فکر کردی اگه می فهمیدی که خدا بارون رو آفریده ولی تو تو دوران زندگیت ندیدیش چی به سرت می اومد ؟

تا حالا فکر کردی که به چه امیدی زنده ای ؟

تا حالا فکر کردی چه چیزی بیشتر از همه بهت آرامش می ده ؟

تا حالا جیک جیک گنجشک ها رو توی سحر وقتی هوا هنوز روشن نشده شنیدی ؟

تا حالا فکر کردی از کیا باید تشکر کنی که نکردی ؟

تا حالا فکر کردی که با اهمیت ترین چیز چیه ؟

تا حالا فکر کردی برای چی زنده ای ؟

تا حالا فکر کردی که در مورد چه چیزی مطمئنی ؟

تا حالا شاهد به دنیا اومدن یه موجود زنده بودی ؟

تا حالا شاهد رشد کردن یه بوته بودی ؟

تا حالا فکر کردی وقتی راه می ری پا روی چه چیزهایی می زاری ؟

تا حالا شده بخوای یه کوه رو بغل کنی ؟

تا حالا به این فکر کردی که ممکنه هر آدمی برای مقصودی خاص به دنیا اومده باشه ؟

تا حالا به این که چقدر تنهایی فکر کرده بودی؟

!خاک بر سرت
همش داشتی به چرت و پرت فکر می کردی



۱۳۸۴ بهمن ۲۸, جمعه

چرا اینقدر دیر به من خبر می دین؟

داشتیم زندگیمون رو نمی کردیم. مادربزرگم برامون کلوچه می پخت. بعد از ظهرها با داداشم تو حیاط بازی می کردیم. هرچی از اون موقع یادم میاد همش داشتم می خندیدم. اما یه روز یه طوفان اومد، شایدم یه گردباد بود یا یه چیزی شبیه اینا. همه تو حیاط بودن و من تو خونه. بعد یه دفعه ظوفان خونمون رو از جا کند و من از شدت ترس فکر کنم بیهوش شدم.
ولی بیدار شدم توی یه دشت بودم. از خونمون هم خبری نبود. گل هایی که تو دشت بود من هیچ وقت تو شهرمون ندیده بودم. از همه ی گل های توی شهرمون هم خوشگل تر بودن. ولی تو شهر خودمون گل ها خوشبو تر بودن. وسط دشت یه جایی گل ها له شده بودن و یه مسیر رو درست می کردن که تهش معلوم نبود. انگار آدمای زیادی از اونجا رد شده بودن و پاشون رو روی گل ها گذاشته بودن. ولی یه چیزی به من می گفت از اون راه نرم! حتی احساس تنهایی هم نمی کردم و دلم برای خونمون تنگ نشده بود. الان که فکرشو می کنم خیلی برام عجیبه. خیلی دلم برای خونمون تنگ شده. خیلی خیلی تنگ شده
بعدا میگم چرا