نمیدونم
I want to go home
جمعه، 2006/05/05
ساعت 1:55 صبحه. داشتم چیزایی رو که قبلا نوشته بودم می خوندم. گفته بودم خدایا ممنون که هستی. آره درسته؛ ممنون که هستی. و من می خوام که یه باره دیگه بودنت رو ثابت کنی. کمکم کن. نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام از دستشون بدم. امروز کمی فکر کردم و دیدم که میشه حلش کرد. فقط یه کم جرات، یه کم خلاقیت و یه کم لطف می خوام. نذار انتهای یه خاطره ی خوب یه خاطره ی بد ثبت بشه.
ممنون...
بالاخره بعد از چهار ماه و خرده ای، سه روز ما تموم شد!
امروز احساس می کنم بچه ای که داشتیم بزرگ می کردیم داره روی پاهاش تاتی تاتی می کنه و چه احساس قشنگیه. مبارکت باشه.
این کوچولو به من خیلی چیزا یاد داد. و خیلی آدمای عزیزی رو به من معرفی کرد. میدونم که دوباره می بینمش و میدونم که دلم براش تنگ می شه.
وحید جان، محمٌدرضا و علی عزیز خسته نباشید. گرچه همه کمک کردن.
هیچ کس خسته نباشه
آخیش
حالا دوباره می تونم iq بزنم!
تا حالا فکر کردی که اگه زنده نبودی چی می شد ؟
تا حالا فکر کردی که اگه تو فصل ها بهار نبود چی می شد ؟
تا حالا فکر کردی اگه می فهمیدی که خدا بارون رو آفریده ولی تو تو دوران زندگیت ندیدیش چی به سرت می اومد ؟
تا حالا فکر کردی که به چه امیدی زنده ای ؟
تا حالا فکر کردی چه چیزی بیشتر از همه بهت آرامش می ده ؟
تا حالا جیک جیک گنجشک ها رو توی سحر وقتی هوا هنوز روشن نشده شنیدی ؟
تا حالا فکر کردی از کیا باید تشکر کنی که نکردی ؟
تا حالا فکر کردی که با اهمیت ترین چیز چیه ؟
تا حالا فکر کردی برای چی زنده ای ؟
تا حالا فکر کردی که در مورد چه چیزی مطمئنی ؟
تا حالا شاهد به دنیا اومدن یه موجود زنده بودی ؟
تا حالا شاهد رشد کردن یه بوته بودی ؟
تا حالا فکر کردی وقتی راه می ری پا روی چه چیزهایی می زاری ؟
تا حالا شده بخوای یه کوه رو بغل کنی ؟
تا حالا به این فکر کردی که ممکنه هر آدمی برای مقصودی خاص به دنیا اومده باشه ؟
تا حالا به این که چقدر تنهایی فکر کرده بودی؟