چرا اینقدر دیر به من خبر می دین؟
داشتیم زندگیمون رو نمی کردیم. مادربزرگم برامون کلوچه می پخت. بعد از ظهرها با داداشم تو حیاط بازی می کردیم. هرچی از اون موقع یادم میاد همش داشتم می خندیدم. اما یه روز یه طوفان اومد، شایدم یه گردباد بود یا یه چیزی شبیه اینا. همه تو حیاط بودن و من تو خونه. بعد یه دفعه ظوفان خونمون رو از جا کند و من از شدت ترس فکر کنم بیهوش شدم.
ولی بیدار شدم توی یه دشت بودم. از خونمون هم خبری نبود. گل هایی که تو دشت بود من هیچ وقت تو شهرمون ندیده بودم. از همه ی گل های توی شهرمون هم خوشگل تر بودن. ولی تو شهر خودمون گل ها خوشبو تر بودن. وسط دشت یه جایی گل ها له شده بودن و یه مسیر رو درست می کردن که تهش معلوم نبود. انگار آدمای زیادی از اونجا رد شده بودن و پاشون رو روی گل ها گذاشته بودن. ولی یه چیزی به من می گفت از اون راه نرم! حتی احساس تنهایی هم نمی کردم و دلم برای خونمون تنگ نشده بود. الان که فکرشو می کنم خیلی برام عجیبه. خیلی دلم برای خونمون تنگ شده. خیلی خیلی تنگ شده
بعدا میگم چرا
ولی بیدار شدم توی یه دشت بودم. از خونمون هم خبری نبود. گل هایی که تو دشت بود من هیچ وقت تو شهرمون ندیده بودم. از همه ی گل های توی شهرمون هم خوشگل تر بودن. ولی تو شهر خودمون گل ها خوشبو تر بودن. وسط دشت یه جایی گل ها له شده بودن و یه مسیر رو درست می کردن که تهش معلوم نبود. انگار آدمای زیادی از اونجا رد شده بودن و پاشون رو روی گل ها گذاشته بودن. ولی یه چیزی به من می گفت از اون راه نرم! حتی احساس تنهایی هم نمی کردم و دلم برای خونمون تنگ نشده بود. الان که فکرشو می کنم خیلی برام عجیبه. خیلی دلم برای خونمون تنگ شده. خیلی خیلی تنگ شده
بعدا میگم چرا
0 Comments:
Post a Comment