تعطیلی به علت تغییر مکان
این مغازه به چند کوچه بالاتر منتقل شد! آنجا پذیرای نظرات شما هستم
I want to go home
میدونی چیه! ما واقعاً داریم تو سرزمین عجایب زندگی میکنیم. البته منظورم کرهٔ زمین نیست. منظورم سرزمینیه که ذهن هر کدوم از ما در ترکیب با دنیای واقعی میسازه. نحوهٔ فکر کردنمون، انگیزههامون، تمایلاتمون، چشماندازی که از زندگی برای خودمون داریم، گذشتهای که تجربهاش کردیم، عشقهامون، نفرتهامون، احساساتمون و خیلی چیزای دیگه که به فکرم نمیرسه. ولی هرچه بزرگتر میشیم از دنیای خیالی خودمون بیشتر دور میشیم و به دنیای واقعی یا دنیای خیالی دیگران بیشتر نزدیک میشیم و آروم آروم اسیر میشیم. اسیر علم، اسیر خرافات، اسیر توهم مُجمَع، اسیر خودخواهی دیگران، اسیر خودخواهی خودمون، اسیر عشق و نفرت بیاساس، اسیر احساس اسیر بودن. یه روز مطمئن بودیم خورشید به دور زمین میچرخه. امروز همه مطمئنیم که زمین به دور خورشید میچرخه. پای صحبت یکی از استادای دانشگاهمون نشسته بودم حرف خیلی قشنگی در مورد نظریه زد: «نظریه دادن تو علوم انسانی کار بسیار خطرناکیه! به دلیل این که نظریات علوم انسانی اثر پیگمالیون دارند. نظریات علوم انسانی برخلاف نظریات علوم دیگر بر حقایق تأثیر میگذارد و آنها را متحول میسازد.» از این میترسم که روزی ثابت شه همهٔ اون چیزی که فکر میکردیم غلط بوده. از اون بیشتر میترسم که نتونیم حقیقت رو هضم کنیم. آمادگی برای تغییر اعتقادمون نداشته باشیم. یعنی اسیر اعتقاداتمون باشیم. اما اینا چیزایی نبودن که میخواستم تو این پست بگم. گرچه بیربط نیستند. مسأله اینه که فهمیدن چه چیزی اهمیت بیشتری داره! مسأله آزادیه! مسأله آرامشه! دارم همه چی رو تحلیل میکنم! دارم همه چی رو اندازهگیری میکنم! دارم سعی میکنم حقیقت هر چیزی رو کشف کنم! دور و برم پر شده از استدلال و منطق و روش و روششناسی! همهاش سنجش درستی و چرایی و چگونگی و علت و معلول! دلم میخواست با شهودم زندگی میکردم. (الان که دارم اینا رو اینجا مینویسم، دارم فکر میکنم آیا این حرفی که اینجا مینویسم حرف درستیه؟ این دلم میخوادی که میگم ریشهاش چیه؟) دلم میخواست بیواسطه میتونستم نتیجهگیری کنم. عاشق میشدم و ریشهٔ عاشق شدنم رو تو روانی بودن خودم جستجو نمیکردم. دلم میخواست میتونستم به زندگی و به طبیعت لبخند بزنم و ازشون بیشتر لذت ببرم. کاش یکی اینجا بود و میگفت میفهمم چی میگی. یا یکی بود که باهام موافق بود یا یکی بود که دست رو سرم میکشید و بهم لبخند میزد و میگفت میفهمم چیمیگی! شاید خیلی تنهام! یا شاید اسیر توهم تنهایی شدم! یا شاید فقط احساس تنهایی میکنم (به خاطر خودخواهی خودم)!
نتونستم در مورد خبر کمک شهرداری به لبنان چیزی ننویسم. جالبه بدونید: دوباره یک مطلب را یادآور میشوم که چرا مسئولان کشور در حضور خبرنگاران کارشان را اینگونه توجیه میکنند که مثلاً «مبلغ 3 میلیارد تومان با توجه به حجم پروژههای عمرانی، مبلغی نیست كه بخواهیم نگاه خاصی به آن داشته باشیم.» چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. چه مهتابی باشد، چه لامپ کممصرف، چه فانوس!
روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم کتاب جدیدی که خریده بودم ورق میزدم. چند وقتیه که درگیر یه مسأله شدم که خیلی اذیتم میکنه. تمام عمرم تا حالا، سر و کارم با علوم سخت بوده؛ مسائلی که باهاشون برخورد داشتم دقیق و صریح مطرح میشدند و جوابهای قطعی داشتند. اما حالا سر و کارم افتاده با علوم نرم. اینجا نه مسألهها درست و صریح مطرح میشن، نه کسی جواب قطعی به مسائل میده. استدلالهای دانشمنداشون به نظرم احمقانه میاد. حرفهاشون به نظر میرسه خشتن که پرتوان زده میشن! خلاصه گیج شدم. آخه این که نشد علم! به خودم گفتم قسم میخورم که بدون دلیل منطقی این طرز تفکر رو قبول نکنم. (البته منظورم منطقی بود که بهش میگفتم علم. همونی که علوم سخت روش استواره.) بعد به خودم گفتم میخوای به طور منطقی بپذیری که یه جور منطق دیگه وجود داره که قوانینش تو منطقی که بلدی نمیگنجه؟ مثل اینه که یه پیچ با شیارهای دوسو تو تاریکی رو بخوای با پیچگشتی چهارسو باز کنی و بگیریش جلوی نور تا ببینی دوسو بوده یا نه!