۱۳۸۴ بهمن ۲۹, شنبه

تا حالا فکر کردی ؟

تا حالا فکر کردی که اگه زنده نبودی چی می شد ؟

تا حالا فکر کردی که اگه تو فصل ها بهار نبود چی می شد ؟

تا حالا فکر کردی اگه می فهمیدی که خدا بارون رو آفریده ولی تو تو دوران زندگیت ندیدیش چی به سرت می اومد ؟

تا حالا فکر کردی که به چه امیدی زنده ای ؟

تا حالا فکر کردی چه چیزی بیشتر از همه بهت آرامش می ده ؟

تا حالا جیک جیک گنجشک ها رو توی سحر وقتی هوا هنوز روشن نشده شنیدی ؟

تا حالا فکر کردی از کیا باید تشکر کنی که نکردی ؟

تا حالا فکر کردی که با اهمیت ترین چیز چیه ؟

تا حالا فکر کردی برای چی زنده ای ؟

تا حالا فکر کردی که در مورد چه چیزی مطمئنی ؟

تا حالا شاهد به دنیا اومدن یه موجود زنده بودی ؟

تا حالا شاهد رشد کردن یه بوته بودی ؟

تا حالا فکر کردی وقتی راه می ری پا روی چه چیزهایی می زاری ؟

تا حالا شده بخوای یه کوه رو بغل کنی ؟

تا حالا به این فکر کردی که ممکنه هر آدمی برای مقصودی خاص به دنیا اومده باشه ؟

تا حالا به این که چقدر تنهایی فکر کرده بودی؟

!خاک بر سرت
همش داشتی به چرت و پرت فکر می کردی



۱۳۸۴ بهمن ۲۸, جمعه

چرا اینقدر دیر به من خبر می دین؟

داشتیم زندگیمون رو نمی کردیم. مادربزرگم برامون کلوچه می پخت. بعد از ظهرها با داداشم تو حیاط بازی می کردیم. هرچی از اون موقع یادم میاد همش داشتم می خندیدم. اما یه روز یه طوفان اومد، شایدم یه گردباد بود یا یه چیزی شبیه اینا. همه تو حیاط بودن و من تو خونه. بعد یه دفعه ظوفان خونمون رو از جا کند و من از شدت ترس فکر کنم بیهوش شدم.
ولی بیدار شدم توی یه دشت بودم. از خونمون هم خبری نبود. گل هایی که تو دشت بود من هیچ وقت تو شهرمون ندیده بودم. از همه ی گل های توی شهرمون هم خوشگل تر بودن. ولی تو شهر خودمون گل ها خوشبو تر بودن. وسط دشت یه جایی گل ها له شده بودن و یه مسیر رو درست می کردن که تهش معلوم نبود. انگار آدمای زیادی از اونجا رد شده بودن و پاشون رو روی گل ها گذاشته بودن. ولی یه چیزی به من می گفت از اون راه نرم! حتی احساس تنهایی هم نمی کردم و دلم برای خونمون تنگ نشده بود. الان که فکرشو می کنم خیلی برام عجیبه. خیلی دلم برای خونمون تنگ شده. خیلی خیلی تنگ شده
بعدا میگم چرا